داستان های جذاب و خواندنی
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های جذاب و خواندنی و آدرس mahdi128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





جملات آرامش, زندگی, مطالب خواندنی

1. صبح ها که از خواب بیدار می شوید، دستگاه عیب سنج و ایرادگیر وجودتان را از کار بیندازید. قول می دهم؛ خورشید درخشان تر، پرنده ها خوش آوازتر، مردم مهربان تر و حتی کسب و کارتان پربرکت تر خواهد شد.

 

2. در معادلات زندگی هیچ گاه از علامت منفی استفاده نکنید، به خاطر داشته باشید که تفکر منفی از آن چنان قدرتی برخوردار است که می تواند با قرار گرفتن در پشت یک معادله بزرگ زندگی، همه علامت های مثبت آن را تغییر داده و مانند خود منفی بسازد.

 

3. هیچ گاه در گره زدن طناب پاره شده دوستی تعلل به خرج ندهید، گاهی اوقات غرور بیجا سبب می شود که حتی همسران خوب توجهی به گسستگی ریسمان بین خود ننمایند. مطمئن باشید گره زدن به خاطر کمتر نمودن طول طناب، نزدیکی را بیشتر می کند.

 

4. آنتن های ذهن تان را تنها به سوی ایستگاه هایی تنظیم کنید که شبانه روز امواج مثبت پخش می کند، کاری کنید که کارکنان ایستگاه های منفی از شدت بیکاری اخراج شوند.

 

5. دلتان را تبدیل به اقیانوسي آرام نمایید نه یک مرداب ناچیز. فکر نمی کنید حتی تصور اقیانوس هم احساسی از عظمت و پهناوری را در دل ایجاد کند؟ آنها که دل هایشان مرداب است با کوچک ترین حادثه ای به تلاطم می افتد، برعکس کسانی که شدیدترین گرداب ها و جریان های حوادث هم آرامش شان را بر هم نخواهد زد.

 

6. سعی کنید قلبی مقاوم داشته باشید، قلبی که مقابل گرم و سرد حوادث و ضربه های عاطفی همچون ظروف چینی با اندک ضربه ای خرد نشود.

 

7. تجربه های تلخ و شیرین زندگی را مانند يك درس فهمیدنی بدانید و نه حفظ کردنی، چرا که مطالب حفظ شده پس از مدت زمانی در ذهن پاک می شوند.

 

8. همواره مصمم باشید تا با استفاده از جلا دهنده هایی همچون دعا و نیایش روح و روانتان را پاکی و طراوت بخشید.

منبع:kocholo.org


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 15 تير 1393برچسب:, ] [ 14:30 ] [ مهدی رضایی ]

داستان,داستان معنای دوست داشتن

خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می‌کردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات...

خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می‌کردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه آنقدری گیرشان می‌آمد که فقط شکمشان را به سختی سیر کنند. اما یک سال بدون هیچ علتی، محصول کمی بیشتر از حد معمول بدست آمد، در نتیجه کمی بیش از نیازشان پول بدست آوردند…


زن کاتالوگ کهنه و خاک گرفته ای را بیرون کشید و ورق زد، همچنان که صفحات آنرا یکی یکی ورق می‌زد افراد خانواده هم دورش جمع می‌شدند، بالاخره زن آینه‌ی بسیار زیبایی دید و به نظرش رسید که از همه چیز بهتر است. پیش از آن در خانه هرگز آینه ای نداشتند. از آنجایی‌که پول کافی برای خریدنش داشتند، زن آن را سفارش داد. یک هفته بعد وقتی در مزرعه سرگرم کار بودند مردی سوار بر اسب از راه رسید او بسته ای در دست داشت، و خانواده به استقبالش رفتند .


زن اولین کسی بود که بسته راباز کرد و خود را در آینه دید و جیغ زد: جک، تو همیشه می‌گفتی من زیبا هستم، من واقعآ زیبا هستم! مرد آینه را بدست گرفت و در آن نگاه کرد لبخندی زد و گفت: تو همیشه می‌گفتی که من خشن هستم ولی من جذاب هستم. نفر بعدی دختر کوچکشان بود که گفت: مامان، مامان، چشمهای من شبیه توست . در این اثنا پسر کوچکشان که بسیار پر انرژی بود از راه رسید و آینه را قاپید او در چهار سالگی از قاطر لگد خورده بود و صورتش از ریخت افتاده بود، او فریاد زد: من زشتم ! من زشتم!


و در حالی که بشدت گریه می‌کرد به پدرش گفت : پدر، آیا من همیشه همین شکل بودم ؟
بله پسرم ، همیشه .


با این حال تو مرا دوست داری ؟


بله پسرم، دوستت دارم !


چرا؟ برای چه من را دوست داری ؟


چون مال من هستی!!!


….و من هر روز صبح وقتی صادقانه به درونم نگاه می‌کنم و می بینم که زشت است ، از خدا می‌پرسم آیا دوستم داری ؟ و او همیشه مهربانانه جواب می دهد: بله !و وقتی از او می پرسم چرا دوستم داری ؟


او می‌گوید : چون مال من هستی.

منبع:pcparsi.com


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 15 تير 1393برچسب:, ] [ 14:29 ] [ مهدی رضایی ]

جملات قصار, مطالب خواندنی, چوب کبریت

یک درخت میلیون ها چوب کبریت را می سازد
اما وقتی زمانش برسد فقط یک چوب کبریت برای سوزاندن میلیونها درخت کافی است
زمانه و شرایط در هر موقعی می تواند تغییر کند
در زندگی هیچ کس را تحقیر و آزار نکنید
شاید امروز قدرتمند باشید اما یادتان باشد
زمان از شما قدرتمندتر است
از یک درخت هزاران چوب کبریت تولید میشود
اما وقتی زمانش برسد یک چوب کبریت برای سوزاندن هزاران درخت کافیست

===============

کسانی که شما را دوست دارند حتی اگر هزار دلیل برای رفتن داشته باشند ترکتان نخواهند کرد
آنها یک دلیل برای ماندن خواهند یافت

===============

زبان استخوانی ندارد اما آنقدر قوی هست که بتواند قلبی را بشکند
مراقب حرفهایتان باشید

===============

شخصیت ادمها را از طریق کردارشان توصیف کنید تا هرگز فریب گفتارشان را نخورید

===============

وقتی کسی با شما مانند یک گزینه رفتار میکند
با خارج کردن خودتان از معادله به او کمک کنید تا انتخاب هایش را محدود کند
.به همین سادگی

===============

آدمها میخواهند بدانند که دوست داشته میشوند و قدرشان دانسته میشود
پس حتما به عزیزانتان بگویید که دوستشان دارید
شاید هرگز متوجه نشوید که چقدر نیاز به شنیدنش دارند

===============

گریستن نشانه ضعف نیست
از زمان تولد نشانه این بوده است که شما زنده اید

===============

آدمها را به خاطر این که باعث نا امیدی شما میشوند سرزنش نکنید
خودتان را سرزنش کنید که بیش از حد از آن ها انتظار دارید

===============

به کسانی که پشت سر شما حرف میزنند ، بی اعتنا باشید
آنها به همانجا تعلق دارند
یعنی دقیقا پشت سر شما

===============

انسان مغرور همانند شخصی است که
بر قله کوهی ایستاده و همگان را کوچک میپندارد
و غافل از اینکه مردم از پایین قله او را کوچک میبینند

===============

زندگی مانند یک سؤال چند گزینه ای است
این گزینه ها هستند که باعث سردرگمی شما می شوند
نه خود سؤال

===============

وقتی به کسی بطور کامل و بدون هیچ شک و تردیدی اعتماد می کنید
در نهایت دو نتیجه کلی خواهید داشت
شخصی برای زندگی
یا
درسی برای زندگی

===============

متاسفم که ، آنچه هستم را
مدیون انسانهای خوب زندگیم نیستم
بلکه بدهکار انسان نماهائی هستم که
«چگونه نبودن» را به من آموختنـــــد

===============

هرگز بخاطر اینکه کسی احساس کند در اوج است، خودتان را خوار و ذلیل نکنید

===============

بجای اینکه آرزو کنید کاش شخص دیگری بودید
به آن چیزی که هستید افتخار کنید.
هرگز نمی دانید چه کسی به شما می نگریسته
درحالیکه آرزویش این بوده که کاش جای شما باشد

===============

گاهی خدا برای حفاظت از شما کسی را از زندگیتان حذف می کند.
اصرار به برگشتنش نکنید

===============

آدما مثل عكس هستن
زيادی كه بزرگشون كنی
كيفيتشون مياد پايين

===============

زندگی کوتاه نيست
مشکل اينجاست که
ما زندگی را دير شروع ميکنيم

===============

در زندگی حقایقی هست که میشه فهمید . ولی نمیشه فهموند

===============

خانواده همیشه هم خون بودن نیست
خانواده یعنی آدمهایی در زندگیتان که
خواهان شما در زندگیشان هستند .
.آنهایی که شما را همانگونه که هستید میپذیرند .
کسانی که حاضرند هر کاری بکنند تا لبخند را بر لبانتان ببینند
و
کسی که در هر شرایطی دوستتان دارد

===============

هر روز سپاسگزارم برای:
شب هایی که به صبح می رسند،
دوستانی که بخشی از خانواده مي شوند
رویاهایی که تحقق می یابند و
علاقه هایی که به عشق تبدیل می شوند

منبع:kocholo.org


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 15 تير 1393برچسب:, ] [ 14:29 ] [ مهدی رضایی ]

 طنز اجتماعی, مطالب طنز و خنده دار

آمریکا : 12 ساعت کار ، 6 ساعت استراحت ، 1 ساعت ماندن در ترافیک ، 4 ساعت تماشای تلویزیون و غذا خوردن ، 1 ساعت کار با اینترنت

 

فرانسه : 8 ساعت کار ، 6 ساعت استراحت ، 2 ساعت قدم زدن در خیابان ، 4 ساعت کتاب خواندن ، 2 ساعت حرف زدن علیه تلویزیون ، 2 ساعت خندیدن

 

ایتالیا : 4 ساعت کار ، 8 ساعت خواب ، 4 ساعت غذا خوردن ، 6 ساعت حرف زدن ، 2 ساعت خیابان گردی

 

آلمان : 8 ساعت کار ، 8 ساعت خواب ، 2 ساعت اضافه کار ، 2 ساعت تماشای مسابقات تلویزِیونی ، 2 ساعت مطالعه ، 2 ساعت فکر کردن به خودکشی

 

کوبا : 8 ساعت کار ، 8 ساعت تفریح ، 4 ساعت خواب ، 4 ساعت گوش کردن به سخنرانی کاسترو

 

عربستان سعودی : 8 ساعت تفریح همراه با کار ، 6 ساعت تفریح همراه با خرید در خیابان ، 10 ساعت خواب

 

مصر : 4 ساعت کار ، 8 ساعت خواب ، 8 ساعت کشیدن قلیان ، 2 ساعت گوش کردن به ام کلثوم ، 2 ساعت حرف زدن در باره جمال عبدالاناصر

 

هندوستان : 8 ساعت جستجوی کار ، 6 ساعت خواب ، 6 ساعت تماشای فیلم ، 2 ساعت جستجو برای محل خواب ، 2 ساعت برای رد شدن از خیابان

 

پاکستان : 4 ساعت کار غیر مجاز ، 8 ساعت خواب مجاز، 8 ساعت اعتراض علیه کودتا ، 4 ساعت فرا ر از دست پلیس

 

ایران : 8 ساعت خواب ، 4 ساعت استراحت ،4 ساعت ارسال اس ام اس و تعریف جوک ، 4 ساعت حرکت در ترافیک ، 1 ساعت کار ،1 ساعت بحث در باره ازدواج موقت ، 2ساعت بحث در مورد سیاست

منبع:pat-o-mat.com


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 15 تير 1393برچسب:, ] [ 14:28 ] [ مهدی رضایی ]
21 راه برای اذیت کردن دخترها !! ( طنز )
این مطلب کاملا جنبه طنز دارد، امیدوارم از دوستان به کسی بر نخوره
1- تو خیابون خیلی با احترام از یه دختر آدرس بپرسیدبعد از جواب دادن جلوی چشماش از یکی دیگه بپرسید
۲- پشت چراغ قرمز راننده جلویی اگه دختر بود قبل ازسبزشدن چراغ دستتون رو بذارید رو بوق
۳- توی اتوبان جلوی ماشین یه دختر خانوم با سرعت ۵۰کیلومتر حرکت کنید

۴- توی جمع دخترای فامیل وقتی همشون دارن یه سریالمی ببینن هی کانال تلویزیون رو عوض کنید

۵- توی یه رستوران که چند تا دختر هم نشستن سوپ روبا صدای بلند هورت بکشید و نوش جان کنید

۶- توی یه بوتیک که فروشندش دختره وادارش کنید شونصدرنگ لباس رو براتون باز کنه و در آخر بگید میرید یه دور بزنید برگردید!

۷- توی جشن تولد یکی از دخترا تا اومد شمع ها را فوتکنه بادکنک بترکونید

۸- اگه یه دختر یه جا یه جک تعریف کرد شروع نشدهبگید شنیدید

۹- سوتی های لغوی و کلامی و دیکته ای و ادبی و.. دخترا رو درگوشی بگید بخندید

۱۰- توی جمع دانشجویی و رسمی هنگام عکس گرفتن واسهدخترا شاخ بذارید

۱۱- عید نوروز تمام پسته ها و فندق های سر بسته رابذاریید توی ظرف دختر مورد نظرتون

۱۲- روزهای بارونی تا یه دختر دیدید و یه چاله پر آبو شما با ماشین بودید یه لحظه درنگ نکنید

۱۳- اگه کلاس موسیقی می روید قبل از اجرای دخترخانوم مورد نظر پیچ های کوک گیتارش رو به چند جهت بچرخونید

۱۴- تو دانشگاه از دختر مورد نظر یه جزو 1000 صفحهای بگیرید و بعد از اینکه تمام صفحاتش رو جا به جا کردید بهش بگید صفحه موردنظرتونو پیدا نکردید!!

۱۵- همواره از زیبای ها و تناسب اندام مادربزرگخدابیامرزتون(!) در مقابل دختر چاق مورد نظرتون بگید

۱۶- به دختری که دماغش رو تازه عمل کرده بگید دکترشبد بوده و دماغش کوفته شده

۱۷- شیشه نوشابه دختر مورد نظر رو حسابی تکون بدید وبذارید خودش درش رو باز کنه

۱۸- زمستون وقتی همه جا یخ زده با دیدن زمین خوردنیه دختر با صدای بلند بزنید زیر خنده

۱۹- از یه دختر ساعت بپرسید بعد از جواب دادن بهساعتتون نگاه کنید و بگین ساعتش عقبه

۲۰- توی ساندویچی موقعی که چند تا دختر نشستن طوریکه اونا هم بشنوند از حال بهم خوردن چند روز پیشتون تعریف کنید

۲۱- توی یه جمع که چند تا دختر نشستن در گوشی صحبتکنید و بلند بلند بخندید.


برچسب‌ها:
[ جمعه 13 تير 1393برچسب:, ] [ 14:51 ] [ مهدی رضایی ]
این یکی از داستان های عشقی، تلخ و شیرین است پسری  به نام دارا در یکی از روستاهای کوچک زندگی می کرد.او18 سال داشت و بسیار زیبا بود.او قلبی رئوف و مهربان داشت.دارا در یکی از روزههای پائیزی که که در مقابل خانه ی شان نشسته  بود  و برای  زندگی  آینده خود برنامه ریزی میکرد،چشمش به دختری رعناافتاد.آن دختر اهل آن روستا نبود.دخترک بسیار زیبا بود.نام آن دختر سارا بود.هر دوی آنها …                                             

به هم زول زده بودند و همدیگر را نگاه   می کردند وهیچ یک  جرأت  اول  صحبت کردن را نداشت.یکی دو دقیقه ای به همین صورت  ادامه  داشت  تا اینکه دختر به راه خود ادامه داد و رفت. مدتی گذشت دارا هر روز در فکر سارا بود،حتی در زمانی که کارمی کرد ، درس می خواند و حتی در زمان استراحت فکرش شده بود سارا و سارا وسارا…یک روز وقتی دارا به همراه همکلاسیهایش به روستا برمیگشت،دوستان او پیشنهاد دادند که برای چند ساعتی به

روستائی  که در چند کیلومتری از روستای آنها بود بروند وتفریحی بکنند.دارا برعکس همیشه قبول کرد. آنها به روستا رسیدند و به طرف امام زده ای که در ان روستا بود حرکت کردند.دارا ابتدا  به  سمت  آبخوری   امام زاده رفت.در حال نوشیدن آب بود که صدای دختری را شنید، به طرف صدا حرکت کرد.دختری را دید که درحال رازو نیاز بود…بله آن دختر سارا بود و آن روستا محل زندگی او.دارا در گوشه ای در حالی که مخفی شده بود، سارا را نگاه می کرد.وقتی سارا مناجاتش تمام شد به طرف خانه حرکت کرد و دارا نیز او را تعقیب میکرد،  تا   اینکه سارا به خانه اش رسید.خانه ای کوچک و قدیمی،در زد پیر زنی آرام آرام آمد ودررا باز کرد و سارا وارد آن خانه شد دارا که خوشحال بود به خانه اش باز گشت.چند هفته ای گذشت.یک روز دارا برای زیارت امام زاده به طرف روستا حرکت کرد.مثل همیشه اول به سمت آبخوری رفت.بعد از گذشت یکی دو ساعت که زیارتش   تمام  شد  به طرف روستایش حرکت  کرد.هنوز داخل روستا بود که صدای ناله و زاری شنید.ناخوداگاه به سمت صدا حرکت کرد ناگهان خود را در مقابل خانه سارا دید.حجله ای در مقابل در خانه قرار داده بودند و اعلامیه ای را روی آن

نسب کرده بودند.در ان اعلامیه تصویر سارا دیده می شد،به نامش نگاه کرد نوشته بودند ساره زمانی.حالش بد شد گوئی با پتکی به سرش زده بودند در حالی که گریه میکرد به طرف خانه حرکت کرد.او درآن روز قصم خورد تا

با هیچ دختری صحبت نکند و خود را در خانه حبس کند.سال های زیادی به همین صورت گذشت.او 58     سالش  شده بود.دارا قصم خود را شکسته بود و به بیرون از خانه می رفت.روستای آنها به شهر بزرگی  تبدیل شده  بود

 پارکی در نزدیکی خانه ی دارا قرار داشت.دارا ازدواج نکرده بود به همین خاطر به بچه خیلی علاقه داشت و هر روز برای دیدن بچه ها به پارک می رفت.در یکی از روزهای تایستانی که دارا به عادت همیشگی به پارک رفته بود صدای ناله های پیرزنی را  شنید که آه و ناله میکرد. بی اختیار به طرف او حرکت کرد و احوال او را پرسید سر صحبت بین آن دو باز شد و هر دو شروع به درد و دل کردند.پیرزن اززمان نوجوانی خود صحبت می کرد و می گفت 17 سال داشتم.روزی که به روستای دیگری رفته بودم ،پسری را دیدم که در مقابل خانه ی شان نشسته بود و به من زُل زده بود و نگاه می کرد.آن پسر بسیار زیبا و جذاب بود.عاشقش شدم  ولی دیگر او را  ندیدم.  دارا هم شروع به گفتن تمام خاطرات دوران جوانیش کرد.وقتی صحبت دارا تمام شد پیرزن  شروع به گریه کردن کرد و گفت سارائی که عاشقش بودی من هستم و آن کسی که توحجله اش را دیدی خواهر دوقلوی من بود که ساره نام

داشت.دارا که چشمهایش را اشک گرفته بود و از روی خوشحالی نمی دانست چه کار کند،در همان پارک از او خواستگاری کرد.و هر دوی آنهابا دلهائی جوان زندگی تازه ای را شروع کردند.


برچسب‌ها:
[ جمعه 13 تير 1393برچسب:, ] [ 14:49 ] [ مهدی رضایی ]
وقتی خانم ها به سربازی می روند!! (طنز)

صبحگاه:
فرمانده: پس این سربازه‌ها (بجای واژه سرباز برای خانمها باید بگوییم سربازه !) کجان؟
معاون: قربان همه تا صبح بیدار بودن داشتن غیبت میکردن

ساعت 10 صبح همه بیدار میشوند…
سلام سارا جان
سلام نازنین، صبحت بخیر
عزیزم صبح قشنگ تو هم بخیر
سلام نرگس
سلام معصومه جان
ماندانا جون، وای از خواب بیدار میشی چه ناز میشی…

صبحانه:
وا… آقای فرمانده، عسل ندارید؟
چرا کره بو میده؟
بچه‌ها، من این نون رو نمیتونم بخورم، دلم نفع میکنه
آقای فرمانده، پنیر کاله نداری؟ من واسه پوستم باید پنیر کاله بخورم

بعد از صبحانه، نرمش صبحگاه (دیگه تقریبا شده ظهرگاه)
فرمانده: همه سینه خیز، دور پادگان. باید جریمه امروز صبح رو بدید
وا نه، لباسامون خاکی میشه …
آره، تازه پاره هم میشه …
وای وای خاک میره تو دهنمون …
من پسر خواهرم انگلیسه میگه اونجا …

ناهار
این چیه؟ شوره
تازه، ادویه هم کم داره
فکر کنم سبزی اش نپخته باشه
من که نمی‌خورم، دل درد میگیرم
من هم همینطور چون جوش میزنم
فرمانده: پس بفرمایید خودتون آشپزی کنید!
بله؟ مگه ما اینجا آشپزیم؟ مگه ما کلفتیم؟
برو خودت غذا درست کن
والا، من توخونه واسه شوهرم غذا درست نمی‌کنم، حالا واسه تو …
چون کسی گرسنه نبود و همه تازه صبحانه خورده بودند، کسی ناهار نخورد

بعد از ناهار
فرمانده: کجان اینا؟
معاون: رفتن حمام
فرمانده با لگد درب حمام را باز میکنید و داد میکشد، اما صدای داد او در میان جیغ سربازه‌ها گم میشود…
هوووو…. بی شعور
مگه خودت خواهر مادر نداری…
بی آبرو گمشو بیرون…
وای نامحرم…
کثافت حمال…
(کل خانم ها به فرمانده فحش میدهند اما او همچنان با لبخندی بر لب و چشمانی گشاده ایستاده است!)

بعد از ظهر
فرمانده: چیه؟ چرا همه نشستید؟
یه دقیقه اجازه بده، خب فریبا جان تو چی میخوری؟
جوجه بدون برنج
رژیمی عزیزم؟
آره، راستی ماست موسیر هم اگه داره بده میخوام شب ماسک بزنم.

شب در آسایشگاه
یک خانم بدو بدو میاد پیش فرمانده و ناز و عشوه میگه: جناب فرمانده، از دست ما ناراحتین؟
فرمانده: بله بسیار زیاد!
خب حالا واسه اینکه دوباره دوست بشیم بیایید تو آسایشگاه داره سریال فرار از زندان رو نشون میده، همه با هم ببینیم
فرمانده: برید بخوابید!! الان وقت خوابه!!

فرمانده میره تو آسایشگاه:
وا…عجب بی شعوری هستی ها، در بزن بعد بیا تو
راست میگه دیگه، یه یااللهی چیزی بگو
فرمانده: بلندشید برید بخوابید!
همه غرغر کنان رفتند جز 2 نفر که روبرو هم نشسته اند
فرمانده: ببینم چیکار میکنید؟
واستا ناخونای پای مهشید جون لاکش تموم بشه بعد میریم.
آره فری جون؛ صبر کن این یکی پام مونده
فرمانده: به من میگی فری؟؟ سرباز! بندازش انفرادی.
سرباز: آخه گناه داره، طفلکی
مهشید: ما اومدیم سربازی یا زندان! عجبا!


برچسب‌ها:
[ جمعه 13 تير 1393برچسب:, ] [ 14:49 ] [ مهدی رضایی ]

پشت کنکوری ها, شعرطنز دانشجویی

ای عزیزان پشت کنکوری
تا به کی داغ و درد و رنجوری ؟

***
تا به کی تست چند منظوره ؟
تا به کی التهاب و دلشوره ؟

***
شوخی و طعن این و آن تا چند ؟
ترس و کابوس امتحان تا چند ؟

***
غرق بحر تفکرید که چی ؟
بی خودی غصه میخورید که چی ؟

***
گیرم اصلاً شما به طور مثال
کشکی، از بخت خوش، به فرض محال

***
زد و شایسته دخول شدید
توی کنکور هم قبول شدید

***
یا گرفتید با درایت و شانس
مدرک فوق دیپلم، لیسانس

***
گیرم این نحسی است، سعدش چی؟
اصلاً این هم گذشت، بعدش چی؟

***
تازه از بعد آن گرفتاری
نوبت رخوت است و بیکاری

***
بعد مستی، خمار باید بود
هی به دنبال کار باید بود

***
آنچه داروی دردمندی هاست
صفحات نیازمندی هاست

***
گر رضایت دهی تو آخر سر
گه شوی منشی فلان دفتر

***
به تو گویند : بعله، دفتر ما
هست محتاج آدمی دانا

***
آشنا با اتوکد و اکسل
و فری هند و آوت لوک و کورل

***
باید البته لطف هم بکند
چای هم، بین تایپ، دم بکند

***
بکشد وانگهی به خوش رویی
هفته ایی یک دوبار جارویی

***
این که از این، حقوق هم فعلاً
ماهیانه چهل هزار تومن!

***
پس بیایید و عز و جز نکنید
بی خودی هی جلز ولز نکنید

منبع:namaknews.ir


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 11 تير 1393برچسب:, ] [ 10:39 ] [ مهدی رضایی ]

سخنان بزرگان, خلیل جبران, مطالب آموزنده

مرو راهی که با ریگی بلغزی / مشو بیدی که با بادی بلرزی
تو را قدر و تو را قیمت گران است / مکن کاری که یک ارزن نیرزی . . .

 

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊

 

گنهکارى گنه کرد و پشیمان شد ز کردارش
گنهکار پشیمان را نبخشیدن ، گنه باشد . . .

 

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊

 

گذر به کوخ نشین ، دون شأنِ کاخ نشین است
کجا گذار تو اى شَه به این خرابه بیفتد . . .

 

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊

 

هیچ چیزی چندش آور تر از احترامی که از ترس نشات گرفته نیست . . .
(آلبر کامو)

 

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊

 

این روزها طرح روی جلد آدمهاست
که پرفروششان میکند ، نه متنشان . . .

 

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊

 

ﺑﻌﻀﯿﺎ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﺍﺭﻥ ﺟﺰ ﻟﯿﺎﻗﺖ
ﺑﻌﻀﯿﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺭﻥ ﺟﺰ ﻟﯿﺎﻗﺖ . . .

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊


نصف اشتباهاتمان ناشی از این است که وقتی باید فکر کنیم ، احساس می کنیم
و وقتی که باید احساس کنیم ، فکر می کنیم . . .
(هاروکی موراکامی)

 

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊

 

پریدن کار دل است و قدم زندن کار عقل
اگر لذت جهان خواهی با دل همسفر شو و اگر مقصد خواهی آهسته رو . . .

 

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊

 

رویایی رو ببین که میخوای
جایی برو که دوست داری
چیزی باش که میخوای باشی
چون فقط یک جون داری و یک شانس برای اینکه هر چی دوست داری انجام بدی . . .

 

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊

 

کسى که کردارش او را به جایى نرساند ، افتخارات خاندانش او را به جایى نخواهد رسانید . . .

 

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊

 

تجربه بهترن درس است ، هرچند حق التدریس آن گران باشد . . .

 

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊

 

اگر بر آب روی ، خسی باشی
اگر بر هوا پری ، مگسی باشی
دلی به دست آور ، تاکسی باشی . . .

 

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊

 

بزرگترین عیب برای دنیا همین بس که بی‌وفاست . . .
(حضرت علی علیه‌السلام)

 

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊

 

اشخاص عادی با تجربه ی اولین شکست دست از تلاش بر می دارند
به همین دلیل است که در زندگی با انبوه اشخاص عادی و تنها یک “ادیسون” روبرو هستیم . . 

 

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊

 

اگر زیبایی را آواز سر دهی ، حتی در تنهایی بیابان ، گوش شنوا خواهی یافت
(خلیل جبران)

 

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊

 

ای دوست نزن زخم زبان جای نصیحت / بگذار ببارد بر سرم سنگ مصیبت . . .

 

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊

 

اگر به دنبال آن یک نفری هستید که زندگی شما را تغییر دهد
نگاهی به آیینه بیندازید . . .

 

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊

 

شجاعت ترسی است که فاتحه خود را خوانده است . . .

 

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊

 

یک سال بعد، جناب‌عالی حسرت خواهید خورد
که کاش از امروز شروع کرده بودید . . .
(کارن لمب)

 

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊

 

تغییری باش که میخواهی شاهد آن در جهان باشی . . .
(ماهاتما گاندی)

 

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊

 

در تاریکی رنگها با هم اختلافی ندارند . . .
(فرانسیس بیکن)

 

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊

 

بزرگترین ناتوانی ما کوتاه آمدن است
امن ترین راه برای کامیابی ، تلاش برای یک بار دیگر است . . .
(توماس ادیسون)

 

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊

 

من از گناه بدم می آید نه از گناهکار . . .
(ماهاتما گاندی)

 

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊


تکبر ، آسانترین راه برای از بین بردن سرافرازی ها است. . .
(نیچه)

 

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊

 

ابله همیشه دنبال ابله تر از خود می گردد که او را تحسین کند . . .
(بوالو)

 

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊

 

هر که با داناتر از خود بحث کند تا بدانند که داناست ، بدانند که نادان است . . .
(سعدی)

 

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊

 

علت بدبختی و بیچارگی ما داشتن فرصتهای زیادی است
که صرف اندیشیدن درباره خوشبختی و بدبختی می گردد . . .
(جرج برنارد شاو)

 

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊

 

خردمند برای رسیدن به هدف ، ممکن است حتی دشمن خود را بر شانه‌هایش سوار کند . . .
(پنچا تنترا)

 

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊

 

اگر می خواهی رازی را از دشمنان پنهان بداری ، آن را هرگز به دوستانت فاش مکن . . .
(بنجامین فرانکلین)

 

◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊

 

تراژدی این نیست که تنها باشی
بلکه این است که نتوانی تنها باشی . . .
(آلبر کامو)

منبع:radsms.com


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 11 تير 1393برچسب:, ] [ 10:38 ] [ مهدی رضایی ]

 خواندنیهای دیدنی, مطالب جالب و آموزنده

«آ» : «آرامش» وقتی به سراغت می آید که «تلاش» کرده باشی.
«ا» : «اعتماد به نفس» یک «سرمایه» است نه یک «کلمه»!
«ب» : برای «بهتر» شدن زندگی ات، «بهتر» فکر کن!
«پ» : چرک نویس های زندگی ات گاهی به «پاک نویس» احتیاج دارند!
«ت» : «تفاهم» درک کردن نیازهای طرف مقابل است نه دانستن نیازهای خود!
«ث» : «ثابت قدم بودن»، یکی از راه های «موفقیت» است.
«ج» : «جرأت» با داشتن «ترس» به وجود می آید.
«چ» : «چگونگی برخورد با مشکلات و ناکامی ها» مهم است، نه خود مشکلات و ناکامی ها!
«ح» : «حاصل» هر زحمتی رحمت است؛ مطمئن باش!
«خ» : «خداوند» دنیا را به تو نشان می دهد؛ تو خودت را به خداوند نشان بده!
«د» : «داشتن ها» همیشه به انسان کمک نمی کنند؛ گاه این نداشتن هاست که موجب خلق آثار می شوند.
«ذ» : «ذره ذره ی» زندگی ات را شکرگزار باش!
«ر» : «رهاشدن» از درد، ابتدای پذیرفتن درد است.
«ز» : «زشت یا زیبا»؛ این بستگی به نگاه تو دارد.
«ژ» : «ژولیدگی و آشفتگی ظاهری» می تواند دلیلی بر ژولیدگی و آشفتگی درونی نیز باشد؛ از پایه شروع کن تا به اصل برسی.
«س» : «سلامتی»، ثروتی ست که ثروت های دیگر را جذب می کند.
«ش» : «شکرگزاری» یعنی رسیدن به «شادکامی».
«ص» : «صادقانه» زندگی کن؛ صادقانه جواب بگیر.
«ض» : جلوی ضرر را از هر جا بگیریم، منفعت است.
«ط» : «طاقت داشتن» در برابر سختی ها یعنی روزه داشتن تا هنگام افطار (سختی ها می روند و جسم و روح پیروز می شوند.)
«ظ» : «ظاهر» و باطن اگر به هم نزدیک شوند، آینه می شوی!
«ع» : «عشق» به زندگی ست نه عادت به زندگی.
«غ» : «غصه خوردن» هم چون سبزی نشسته است؛ غصه ها را بشور!
«ف» : «فاتح» فردای خود شدن، «امروز» را می طلبد.
«ق» : «قدرت» در دیدن معایب نیست؛ در گفتن محاسن است.
«ک» : «کمک کردن» به دیگران درحقیقت، یک نوع کنترل دردهای خودمان نیز هست.
«گ» : «گاهی» شعری زمزمه کن، عکس بگیر، مهمان دعوت کن، یادداشتی بنویس، گاهی از گِله و غصه دوری کن؛ ضرر نمی کنی!
«ل» : «لحظه های» قشنگ زندگی ات را تکرار کن!
«م» : «محبت» هم چون مادر، منتظر دعوت نمی ماند.
«ن» : «ناامیدی» از ندانستن است!
«و» : «وفای به عهد» اولین نشانه برای اعتماد دو قلب است.
«ه» : «هدیه ی» خداوند به انسان ،«عقل» اوست.
«ی» : «یاور» همیشه همراه، موبایل نیست؛ خداوند است!

منبع:kocholo.org


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 11 تير 1393برچسب:, ] [ 10:38 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان جالب نشان شخصیت,داستان آموزنده شخصیت

 مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!

 پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟»
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟‌


سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟


هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.


مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:‌برای چه می خندی؟


نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود.


مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.

 

مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟


نابینا پاسخ داد: «‌رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد.»

منبع:3ali3.com


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 11 تير 1393برچسب:, ] [ 10:37 ] [ مهدی رضایی ]

دوست داشتن چیست, دوست داشتن

دنبال نگاه ها نرو، چون ميتونن گولت بزنن، دنبال دارايي نرو چون كم كم افول مي كنه دنبال كسي برو كه باعث بشه لبخند بزني چون فقط با يك لبخند ميشه يه روز تيره را روشن كرد. كسي را پيدا كن كه تو را شاد كنه.


*براي عشق تمنا كن ولي خار نشو.براي عشق قبول كن ولي غرورت را از دست نده. براي عشق گريه كن ولي به كسي نگو.براي عشق مثل شمع بسوز ولي نگذار پروانه ببينه.براي عشق پيمان ببند ولي پيمان نشكن.براي عشق جون خودتو بده ولي جون كسي رو نگير.براي عشق وصال كن ولي فرار نكن.براي عشق زندگي كن ولي عاشقانه زندگي كن.براي عشق خودت باش ولي خوب باش براي عشق بمير ولي كسي رو نكش.


*عشق ايستادن زير باران و خيس شدن زير باران نيست، عشق آن است كه يكي براي ديگري چتري شود، و او هيچوقت نداند كه چرا خيس نشده.

دوست داشتن چیست, دوست داشتن

بيست بار ديدمت، نوزده بار بهت خنديدم، هيجده بار به من اخم كردي، هفده بار ازم خسته شدي، شانزده بار ديگه سعي كردم و پانزده جمله عاشقانه رو چهارده بار به سيزده زبان و دوازده لهجه و يازده روز و روزي ده بار به كمك نه نفر به تو گفتم، اما تو هشت بار ازم قهر كردي، هفت بار صورتتو ازم برگردوندي و من شش بار برات مردم، پنج بار قربانت رفتم و چهار بار نازت رو كشيدم. تو سه بار ناز كردي و دو بار خنديدي و جونمو به لب رسوندي تا يك بار بگي: دوسم داري

 

همه را دوست داشته باش ولي به 1 نفر عشق بورز... توي قلب همه باش اما قلبت ماله 1 نفر باشه.... عشق مثل گنجشك مي مونه اگه محكم بگيريش تو دستات مي ميره اگه شل بگيريش فرار مي كنه پس بايد يه جوري بگيريش كه تو دستات خوابش ببره

منبع:kocholo.org


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 11 تير 1393برچسب:, ] [ 10:37 ] [ مهدی رضایی ]

داستان,داستانهای آموزنده,سرگرمی,سایت سرگرمی

در آن صبح پاییزی سال 1990 وقتی داشتم جوراب هایم را میپوشیدم، هیچ فکر نمیکردم یک جفت جوراب کتان ناقابل بتواند زندگی مرا تغییر دهد.
 
آن روز قرار بود دوستانم به خارج شهر بروند و من قول داده بودم از حیوانات آنها مراقبت کنم ولی این حیوانات نه سگ بودند که قرار باشد با آنها بیرون بروم و نه گربه که قرار باشد خاکشان را عوض کنم.
 
آنها تعدادی مرغ بودند که دوستانم از دامداری صنعتی نجات داده بودند. با این حال، با خودم فکر کردم آیا نگهداری از چند تا مرغ میتواند کار سختی باشد؟

 هنوز چند دقیقه از رسیدنم به خانه دوستانم نگذشته بود که متوجه شدم این جامعه مرغی چقدر پیچیده و جالب است. بعضی از مرغها گستاخ بودند، بعضی خجالتی، بعضی سمج و بعضی خیلی شاد.
 
یکی از مرغ ها مرتب به جوراب های من که خال های نارنجی داشتند علاقه نشان میداد. این مرغ، که اسمش هیلی بود، بد جوری عاشق جوراب های من شده بود! او مرتب نوکش را به جوراب های من می مالید و همه جا دنبال من می آمد.

 من تمام روز مرغها را در حال قدقد کردن، شکار غذا در علفها، مشاجره و آرایش کردن تماشا کردم. این مرغها دنیای فعالی داشتند که من هرگز تصورش را هم نمیکردم.

 عصر آن روز پس از آنکه مرغ ها را به طویله ای که مخصوص خوابشان بود بردم، لباسهایم را شستم و روی طناب آویزان کردم.

 صبح روز بعد، هر دو جوراب من ناپدید شده بودند و فقط دو گیره لباس به عنوان مدرک جرم باقی مانده بودند.
 
خیلی طول کشید تا آنها را پیدا کردم. هیلی نه تنها جوراب ها را دزدیده بود، بلکه یک تخم هم گذاشته بود و با دقت دو جوراب را دور آن بسته بود.
 
من آنجا با دهان باز ایستاده بودم که او سرش را بالا آورد و با نگاهی التماس آمیز به من نگاه کرد. او آن جوراب ها را میخواست و از من می خواست که آنها را به او ببخشم. من هم همین کار را کردم.
 
از آن روز من دیگر گوشت مرغ و تخم مرغ نخوردم. دیگر نمیتوانستم رابطه بال ها و پاها و سینه ها در بشقابم را با هیلی و دخترهای دیگر از یاد ببرم. خیلی طول نکشید که وگن شدم.

 پایان غم انگیز داستان این است که هیلی خیلی زنده نماند. او که در نتیجه زندگی قبلی خود در دامداری صنعتی رنجور و ناتوان شده بود، چند روز پس از این ماجرا در خواب مرد.
 
ولی من هرگز او و شوخ طبعیش را فراموش نمیکنم و این سوال را با خود به گور خواهم برد که او آن جوراب ها را چطور از طناب رخت ها پایین کشیده بود.


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 11 تير 1393برچسب:, ] [ 10:35 ] [ مهدی رضایی ]

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.


برچسب‌ها:
[ شنبه 7 تير 1393برچسب:, ] [ 9:10 ] [ مهدی رضایی ]

داستان جذاب یک روز قبل از اعدام

آخرین باری که دیدمش پانزدهم آگوست بود. درست شب قبل از اعدامش!


اصولا شب قبل از اعدام نمی ذارن که کسی به فرد اعدامی نزدیک بشه.اون شب ها من با شادی زیاد به تخت خودم می رفتم و روز بیست و هشتم آگوست رو انتظار می کشیدم و همش صحنه ای که قرار بود آزاد بشم رو برای خودم تو ذهنم مرور می کردم.

نیمه شب بود که یه عده با صدای خیلی زیاد درب سلول ما رو باز کردند و ادوارد زندانبان که بین بچه ها به “ادوارد” معروف بود، با لگدهای آرومی که به کتف من می زد من رو بیدار کرد. من روی پایین ترین تخت از تختهای سه طبقه زندان می خوابیدم چون به خاطر مشکل کلیه ام باید چندین بار به توالات می رفتم.ادوارد از من خواست که باهاش بیرون برم و بدون اینکه به من چیزی بگه من رو به سمت اتاق زندانی های اعدامی می برد!

ترس تمام وجودم رو فراگرفته بود اما ازش هیچی نپرسیدم چون می دونستم که مراسم اعدام اینطوری نیست!


به سلول انفرادی فرانسیس که رسیدم دیدم که با طناب خیلی محکم به یه صندلی بستنش!


ادوارد بهم گفت که فرانسیس می خواسته خودش رو بکشه! می خواسته خودش رو از سقف حلق آویز کنه!


من از شدت تعجب داشتم شاخ در می آوردم. چون همه می دونستند که فردا صبح زود قرار بود فرانسیس رو تیرباران کنند!


اون چرا می خواست درست شب قبل از تیربارانش خوش رو بکشه؟

از ادوارد پرسیدم که چرا سراغ من اومدند و اون با حالتی توهین آمیز به من گفت که فرانسیس خواسته من رو ببینه!


من زیاد با فرانسیس دوست نبودم و اصلا” متوجه نمی شدم که چرا او می خواد من رو ببینه!


اداورد با لگد در سلول رو بست و از پست پنجره کوچک در بهم گفت که ده دقیقه دیگه من رو از اونجا می برند!


من: چی شده؟


فرانسیس: می خوام یه چیزی بهت بگم!


من: بگو


فرانسیس: تو باید بعد از بیرون رفتن از اینجا یه کاری برای من بکنی!


من: چه کاری؟

فرانسیس: من یه مادر کور دارم که در حال کر شدن هم هست و الان سالهاست تو خیابون هاستیگ پارک زندگی می کنه. شماره ۲۴ طبقه ۳٫


من: خوب!

فرانسیس: اون اگه بفمه من اعدام شدم میمیره. تمام این پانزده سال رو به امید برگشتن من سر کرده بعد از پدرم و دو تا برادرم که تو جنگ مردند، اون فقط منتظر منه. الان هم مدتهاست که داره با یه پرستار از آسایشگاه برادوید زندگی می کنه.


من: خوب من چیکار کنم؟


فرانسیس: می دونم شاید برات سخت باشه! اما ازت می خوام که وقتی آزاد شدی، به اونجا بری و بهش بگی که من هستی! خودت هم می تونی همونجا زندگی کنی. می دونم هم که خونه ای در بیرون از زندان نداری که تو زندگی کنی. همه این ها رو تو یه یادداشت نوشته بودم و داده بود اسمیت که وقتی خواستی بری بیرون بهت بده اما ترسیدم که به هر دلیلی نوشته به دستت نرسه!

من از شدت تعجبب نمی تونستم حرف بزنم.

از طرفی در برابر عشق این پسر به مادرش تسلیم بودم و از طرفی هم برام سخت بود که حرفهاش رو قبول کنم!


من: تو چرا امشب می خواستی خودت رو دار بزنی؟


فرانسیس: چون اگه تیربارانم کنند طبق قوانین مجرمین سیاسی، پول گلوله های تیرباران رو از خانواده ام طلب می کنند و اونوقت مادرم می فهمه که من مردم!


من: نگران نباش!


صدای ناهنجار ادوارد رشته افکارم رو پاره کرد که فریاد می زد و من رو صدا می کرد.


چشم در چشم فرانسیس دوخته بودم و سعی می کردم که با آخرین نگاهم آرومش کنم!


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 5 تير 1393برچسب:, ] [ 11:48 ] [ مهدی رضایی ]
صفحه قبل 1 ... 7 8 9 10 11 ... 54 صفحه بعد
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که: می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...
آبان 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392
امکانات وب