داستان های جذاب و خواندنی | ||
|
آورده اند که روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید. برچسبها:
قرار نبوده تا نم باران زد، دستپاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر بگیریم که مبادا مثل کلوخ آب شویم
قرار نبوده این قدر دور شویم و مصنوعی،ناخن های مصنوعی، دندان های مصنوعی،خنده های مصنوعی، آواز های مصنوعی، دغدغه های مصنوعی ...
هر چه فكر می کنم می بینم قرار نبوده ما این چنین با بغل دستی هایمان در رقابت های تنگانگ باشیم
قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم، از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم
قرار نبوده این همه در محاصره سیمان و آهن، طبقه روی طبقه برویم بالا
قرار نبوده این تعداد میز و صندلی کارمندی روی زمین وجود داشته باشد تا به حال بیل زده اید؟
این چشم ها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر،
قرار نبوده خروس ها دیگر به هیچ کار نیایند و ساعت های دیجیتال به جایشان صبح خوانی کنند.
من فکر می کنم قرار نبوده کار کردن، جز بر طرف کردن غم نان،
قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن،
قرار نبوده این طور از آسمان دور باشیم و سی سال بگذرد از عمرمان و یک شب هم زیر طاق ستاره ها نخوابیده باشیم.
قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم تا بر علیه خورشید عالم تاب و گرما و محبتش، زره بگیریم و جنگ کنیم.
قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پایمان یک بار هم بی واسطه کفش لاستیکی
قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانه سفت بغل کردن
چیز زیادی از زندگی نمی دانم، اما همین قدر می دانم که این همه قرار نبوده ای که برخلافشان اتفاق افتاده ، همگی مان را آشفته و سردرگم کرده !
آنقدر که فقط می دانیم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم، اما سر در نمی آوریم چرا ... برچسبها:
مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا كريمخان را ملاقات كند. سربازان مانع ورودش مي شوند. خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مرد را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند.
مرد به حضور خان زند مي رسد و كريمخان از او مي پرسد: «چه شده است چنين ناله و فرياد مي كني؟» مرد با درشتي مي گويد: «دزد همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم!»
خان مي پرسد: «وقتي اموالت به سرقت مي رفت تو كجا بودي؟» مرد مي گويد: «من خوابيده بودم!»
خان مي گويد: «خوب چرا خوابيدي كه مالت را ببرند؟» مرد مي گويد: «من خوابيده بودم، چون فكر مي كردم تو بيداري!»
خان بزرگ زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر مي گويد: «اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم.» برچسبها:
1-دیگه کی بود که دخترها مسخرشون کنه و دخترا به چی می خندیدن؟ ؟
۲.دیگه کی بود که بره واسه خونه نون بخره؟
۳. دیگه کی بود که هی شماره بده و منتظر بمونه؟
۴.دیگه کی بود که دخترا تحویلشون نگیرن؟
۵.دیگه کی واسه دافا کادو بخره؟
۶. دیگه کی بود که اگه یه روز از خونه نزنه بیرون مامان و بابا هی بهش بگن تا کی مفت خوری میکنی؟
۷.دیگه کی بود که ۲ سال بره سربازی؟
۸. دیگه کیه که عرضه گرفتن دیپلمشم نداشته باشه و هرجا بری خواستگاری با شرمساری بگی سیکله؟
۹.دیگه کی بود که جوراباش عین دهنش بد بو باشه؟
۱۰.دیگه کی بود که رقیب بابا باشه یعنی عمرا عزیز بابا بشه؟
۱۱. دیگه کی بود که وقتی همه میرن مسافرت مواظب خونه باشه؟
۱2-دیگه کی بود که با دیدن دخترها دست وپایش شل بشود؟
۱3-دیگه کی بود که دخترها خرش کنند؟
۱4-دیگه کی بود که دخترها سرشون داد بزنند؟
۱5-دیگه کی بود که ساعت 7صبح مثل کشیکی ها دم در خونه دختر ها واسته؟(ونگهبانی بده؟)
۱6-دیگه کی بود که داداش دخترها به باد کتکش بگیره؟
۱۷-دیگه کی بود که بابا هر روز عین خر ازش کار بکشه؟
۱۸. دیگه کی مامانا رو دق می داد؟
۱۹.دیگه به کی می گفتن اوا خواهر ببخشید برادر ؟
۲۰. اگه پسرا نبودن کی شلوار کردی می پوشید بیاد تو کوچه ؟
۲۱. اگه پسرا نبودن کی مجنون می شد ؟
۲۱. اگه پسرا نبودن کی خونه رو می کرد باغ وحش؟
۲۲.دیگه تو دانشگاه استاد کیو ضایع می کرد؟
۲۳. دیگه کی خالی می بست ؟
۲۴.اگه پسرا نبودن کی چرت وپرت می گفت ؟
۲۵. اگه پسرا نبودن کی کرم می ریخت ؟
۲۶. اگه پسرا نبودن کی ابروهاشو بر می داشت ؟
۲۷. اگه پسرا نبودن کی تو کلاس می رفت گچ می یاورد؟
۲۸.اگه پسرا نبودن کی اشغالا رو می ذاشت جلوی در؟
۳۰.کی زشت ترین موجود دنیا میشد؟
۳۱. کی نمره تک کلاسو میگرفت؟
۳۲.کی شهریور میومد مدرسه؟ برچسبها: وقتی آسمان این همه بخیل است
وقتی دست هایی كه باید سایبان مهربانی ات باشند، اینهمه كوتاهند
وقتی شاخه های بهار تا دیوار خانه تو نمی رسند
به سراغ دست های من بیا
این آغوش هرچند كوچك،
وقتی ثانیه های حیات، سال اند، وقتی مرگ در دو قدمی ما نفس می كشد و جوان می شود
به آغوش من بیا ...
عزیز من! من شاید كوچك باشم؛
به آغوش من بیا و آرام بگیر ...
به آغوش من از نگاه های هیز مردانی كه چشم هایشان روی شكمشان باد كرده است و لبخند می زنند تا دندان های كرم خورده شان را به زنان روی دیوار نشان دهند. برچسبها:
همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند
یک آدم ساده که باشی
ساده که باشی
ساده که باشی برچسبها:
مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا میگذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: «عجیب آشفتهام و همه چیز زندگیام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمیدانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"»
برچسبها:
روزی که کوروش وارد شهر صور شد یکی از برجسته ترین کمانداران سرزمین فینیقیه (که صور از شهرهای آن بود) تصمیم گرفت که کوروش را به قتل برساند. آن مرد به اسم "ارتب" خوانده می شد و برادرش در یکی از جنگ ها به دست سربازان کوروش به قتل رسیده بود. کوروش در آن روز به طور رسمی وارد صور شده بود و پیشاپیش او، به رسم آن زمان ارابه آفتاب را به حرکت در می آوردند و ارابه آفتاب حامل شکل خورشید بود و شانزده اسب سفید رنگ که چهار به چهار به ارابه بسته بودند آن را می کشید و مردم از تماشای زینت اسب ها سیر نمی شدند ... برچسبها:
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و... خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید... برچسبها: پيرمرد همسايه آلزايمر دارد ...
عادت ندارم درد دلم را ،
دلتنگم،
گنجشک می خندید به اینکه چرا هر روز
انسان های بزرگ دو دل دارند :
دست های کوچکش
کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی... در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد وبرایش لباس و کفش خرید و گفت:
در "نقاشی هایم" تنهاییم را پنهان می کنم...
قند خون مادر بالاست
اشکهاي مادر , ...مرواريد شده است در صدف چشمانش
پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود در یخچال را باز می کند
توی یه جمعی یه پیرمردی خواست سلامتی بده گفت :
دومیش اون بوسه ای که بچه بر گونه مادر فوت شدش ميزنه و مادرش متوجه نمیشه ....
برچسبها: مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا میگذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: «عجیب آشفتهام و همه چیز زندگیام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمیدانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"»
برچسبها: |
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |