داستان های جذاب و خواندنی
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های جذاب و خواندنی و آدرس mahdi128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





سخنان آموزنده, جملات حکیمانه

اگر برای یک اشتباه هزار دلیل بیاورید،در واقع هزار و یک اشتباه از شما سرزده است.  ابن سینا

 

سخنان ابوعلی سینا, سخنان آموزنده

 سخنان ابوعلی سینا

 

نشان دوست نکو آنست که خطای تو را بپوشاند ،تو را پند دهد و رازت را آشکار نسازد.  ابن سینا

 

سخنان ابوعلی سینا, سخنان آموزنده

 سخنان ابوعلی سینا

 

تجربه بالاتر از علم است.  ابن سینا

 

سخنان ابوعلی سینا, سخنان آموزنده

 سخنان ابوعلی سینا

 

هر که دنیا خواهد ،دانش آموزد و هر که آخرت خواهد در عمل کوشد.  ابن سینا

 

سخنان ابوعلی سینا, سخنان آموزنده

 سخنان ابوعلی سینا

 

چیزی که دانش می آراید راستی است.  ابن سینا

 

سخنان ابوعلی سینا, سخنان آموزنده

 سخنان ابوعلی سینا

 

هیچ چیز در دنیا اتفاقی نیست.  ابن سینا

 

سخنان ابوعلی سینا, سخنان آموزنده

 سخنان ابوعلی سینا

 

کسی که به تمرینهای بدنی میپردازد به هیچپ دارویی نیاز ندارد ،درمان او در جنبش و حرکت است.  ابن سینا

 

سخنان ابوعلی سینا, سخنان آموزنده

 سخنان ابوعلی سینا

 

تعصب در دانش و فلسفه مانند هر تعصب دیگر نشانه خامی و بی مایگی است و همیشه به زیان حقیقت تمام می شود.  ابن سینا

 

سخنان ابوعلی سینا, سخنان آموزنده

 سخنان ابوعلی سینا

 

برخی چنان سرگرم میراث علمی گذشتگانند که فرصت مراجعه به عقل خود را ندارند و اگر هم فرصتی دست آورند حاضر نیستند اشتباهات و لغزش های آنان را اصلاح و جبران کنند.  ابن سینا

 

سخنان ابوعلی سینا, سخنان آموزنده

 سخنان ابوعلی سینا

 

نیک بخت ترین مردم کسی است که کردار را به سخاوت بیاراید و گفتار به راستی.  ابن سینا

 

سخنان ابوعلی سینا, سخنان آموزنده

 سخنان ابوعلی سینا

 

انسان ، هر زمان از پیشامد آینده درباره ی خود اندیشید و از آن ، بیم هراس در خاطرش نشاند،آن خطر ،زودتر او را تعقیب می کند.  ابن سینا

 

سخنان ابوعلی سینا, سخنان آموزنده

 سخنان ابوعلی سینا

 

موسیقی ،صدای خداست.ابن سینا

 

سخنان ابوعلی سینا, سخنان آموزنده

 سخنان ابوعلی سینا

 

هر کس عادت کند که به هر دلیل هر حرفی را باور کند،از صورت انسانی خارج می شود. ابن سینا


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 5 تير 1393برچسب:, ] [ 11:43 ] [ مهدی رضایی ]

مطالب خواندنی, فقیر, ضرورت عشق

» برای ناخدایی که به بندر مقصد نمی اندیشد هیچ بادی موافق نیست «

» غالباً برد با کسی است که خود را برای باختن مهیا کرده است «

» بهتر است بخش کوچکی از یک چیز بزرگ باشی تا بخش بزرگی از یک چیز کوچک «

» هیچ وقت نمی توانی با مشت گره کرده دست کسی را به گرمی بفشاری «

» همیشه یکی هست که درد دلت را به او بگویی ولی وای از آن روزی که همان شخص درد دلت باشد«

» همانگونه که یک تکه گوشت طی زمان زیادی ایجاد می شود ودر چند دقیقه خورده می شود آبروی انسان نیز طی سالها ایجاد شده وطی چند دقیقه ریخته میشود «

» امروز همان فردایی است که دیروز منتظرش بودی «

» هرگز درباره چیزی نگو آن را از دست داده ام فقط بگو آن را پس داده ام «

» موفقیت به دست آوردن چیزهایی است که دوست داری و خوشبختی دوست داشتن چیز هایی است که داری «

» بهتر است ثروتمند زندگی کنی تا اینکه ثروتمند بمیری «

» کسانی که دیر قول می دهند خوش قول ترین مردمان دنیا هستند «

» خطا کردن یک کار انسانی است اما تکرار آن یک کار حیوانی «

» کسی که به تو تملق می گوید یا سرت کلاه گذاشته و یا امیدوار است بگذارد «

» عشق به دیگری یک نیاز است نه یک ضرورت عشق به وطن یک ضرورت است نه یک نیاز عشق به خدا هم ضرورت است هم نیاز «

» انسانها غالباً از نادانی وحشتی ندارند از اینکه آنها را نادان بدانند می ترسند «

» کسی که اندرز ارزان را رد می کند به زودی پشیمانی را با قیمت گرانی خواهد خرید «

» سعی کن آنچه تو را راضی می کند به دست آوری وگرنه زمانی می رسد که ناچاری به آنچه به دست آورده ایی راضی باشی«

» فقیر کسی نیست که کم دارد کسی است که بیشتر می طلبد «

» کسی که قدرت را با پول بخرد عدالت را هم به پول می فروشد «

» عیوب دیگران را نباید با انگشت کثیف نشان داد «

» هرگز درباره هیچکس قضاوت نکن مگر آنکه خود را به جای او بگذاری «

» در هر جا اگر دیر برسی بهتر از آن است که غایب باشی «

» بهترین راه حمله به یک چیز دفاع بد از همان چیز است «

» نگرانی هرگز از گرفتاری فردای تو نمی کاهد فقط شادی امروزت را از بین میبرد «

» امروز اولین روز بقیه زندگی توست «

» آنقدر به دنبال مفقود نگرد که موجود را هم از دست بدهی «

»... زندگی را باید عاقلانه شناخت ، عاشقانه پیمود ، عارفانه به پایان رسانید «


برچسب‌ها:
[ شنبه 31 خرداد 1393برچسب:, ] [ 22:42 ] [ مهدی رضایی ]

مطالب بسیار زیبا, مطالب زیبا وکوتاه

چون:
... وقتی غمگینید هیچگاه تنهایتان نخواهد گذاشت...

مراقب خواهد بود که کارهایتان را سر وقت انجام دهید...

مطمئن خواهد شد وعده غذایی خود را برای مسابقات و انجام کار از دست نمی دهید...

از شما خواهد خواست تا عادات بدتان را ترک کنید، هر روز، هر زمان...

سر موضوعات کوچک با شما بگو مگو خواهد کرد اما عصبانیتش برای مدت زیادی بطول نخواهد انجامید...

باعث خواهد شد پولتان را عاقلانه تر خرج کنید...

خواهد گفت نگران نباش، حتی اگر بسیار جای نگرانی باشد یا اصلاً چیزی برای نگرانی وجود نداشته باشد...

از شما انسانی دقیق و وقت شناس خواهد ساخت...

به شما در کنترل کردن خشمتان کمک خواهند کرد...

پانزده بار در روز با شما صحبت خواهد کرد که بفهمد در حال انجام چه کاری هستید...

ممکن است برخی اوقات احساس افسردگی کنید اما واقعیت این است که بدون او کاری نمی توانید بکنید...

از آنجایی که خانمها هدایایی از طرف خداوند برای آقایون هستند، ارزش آنها را درک نموده و از آنها مراقبت کنید.


برچسب‌ها:
[ شنبه 31 خرداد 1393برچسب:, ] [ 22:42 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان, داستان آموزنده, قانون بیمارستان, بیمارستان, داستان قانون بیمارستان

پیرمردی در حالی که کودکی زخمی و خون‌آلود را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: «خواهش می‌کنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.»
پرستار گفت: «این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از بستری و عمل پرداخت کنید.»


پیرمرد گفت: «اما من پولی ندارم. حتی پدر و مادر این بچه رو هم نمی‌شناسم. خواهش می‌کنم عملش کنید. من پول رو تا شب فراهم می‌کنم و براتون میارم.»


پرستار گفت: «با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.»


اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: «این قانون بیمارستانه، اول پول بعد عمل. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.»


صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروز می‌اندیشید.
واقعا پول این‌قدر با ارزشه؟


برچسب‌ها:
[ شنبه 31 خرداد 1393برچسب:, ] [ 22:42 ] [ مهدی رضایی ]

 

 معنی عشق, متن عاشقانه

زندگی..
زندگی را دریاب...که زندگی حبابی بیش نیست .
با زندگی عطوفت نما ... که زندگی عطش کویری بیش نیست.
زندگی را به فردا واگذار مکن ... که دقایقی بیش نیست .
به زندگی بنگر با چشم دل ... که زندگی نقاشی بیش نیست .
زندگی را به خاطر بسپار ... که زندگی خاطراتی بیش نیست.
زندگی در غربت و سیاهی ... سرابی بیش نیست.
زندگی را انگونه که دوست داری نخواه ...  که حسودی بیش نیست.
زندگی تو را به دور دستها می برد ... رویای خوشی بیش نیست.
زندگی را در انبوه گلهای دشت بیاب ... که زندگی شقایق عاشقی بیش نیست.
زندگی درک زیبایی گلهاست

 

 معنی عشق, متن عاشقانه

 

زندگی...
زندگی رویش یک حادثه نیست
زندگی رهگذر تجربه هاست
تکه ابری است به پهنای غروب
آسمانی است به زیبایی مه
زندگانی چون گل نسترن است
باید از چشمه جان آبش داد
زندگی مال ماست
خوب و بد بودن آن
عملی از من و ماست
پس بیا تا بفشانیم همه بذر خوبی و صفا
و بگوییم به دوست
معنی عشق و حقیقت چه نکوست.......


برچسب‌ها:
[ شنبه 31 خرداد 1393برچسب:, ] [ 22:41 ] [ مهدی رضایی ]

 

چکاپ, نوشته ای زیبا از شاملو, خدای مهربان

به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...
خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.
زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.
آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگ هایم را مسدود کرده بود ...
و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.
به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.
بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...
فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.
زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...!


خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم:
هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم
قبل از رفتن به محل کار یک قاشق آرامش بخورم .
هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.
زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم .
و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.


امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:
رنگین کمانی به ازای هر طوفان،
لبخندی به ازای هر اشک،
دوستی فداکار به ازای هر مشکل
نغمه ای شیرین به ازای هر آه،
و اجابتی نزدیک برای هر دعا.
جمله نهایی :  عیب کار اینجاست
که من '' آنچه هستم '' را  با '' آنچه باید باشم '' اشتباه می کنم، خیال میکنم  آنچه  باید باشم هستم، در حالیکه  آنچه هستم نباید باشم .


برچسب‌ها:
[ شنبه 31 خرداد 1393برچسب:, ] [ 22:41 ] [ مهدی رضایی ]

* وقتی شخصی حتی به چیزای الکی زیاد میخنده ،مطمئن باشيد که عمیقا غمگینه .

* وقتی کسی زیاد میخوابه ، مطمئن باشيد که تنهاست .

* وقتی شخصی کم حرف میزنه و اگر هم حرف بزنه حرفشو سریع میگه ، مطمئن باشيد كه رازی رو حفظ میکنه .

* وقتی کسی نمیتونه گریه کنه نشون دهنده شکنندگی و ضعف اونه .

* وقتی کسی غیر عادی غذا میخوره بدونید که اضطراب داره .

* وقتی کسی واسه چیزای کوچیک گریه میکنه ، یعنی دل بی گناه و نرمی داره .

* اگه کسی به خاطر چیزای احمقانه و کوچیک از دستت عصبانی شد ، یعنی که خیلی دوستت داره .

انسانهای قوی می دانند چگونه به زندگی شان نظم دهند . حتی زمانی که اشک در چشمانشان حلقه می زند همچنان با لبخندی روی لب می گویند "من خوب هستم" این متن را برای کسی بفرست که قوی است ،همان کاری که من کردم.

    تغییر درپیش است." کارما" اندوه تو را دید و گفت "دوران سختی به پایان رسید"


برچسب‌ها:
[ شنبه 31 خرداد 1393برچسب:, ] [ 22:38 ] [ مهدی رضایی ]

 

جلوي پاش ترمز کردم ،در عقب رو باز کرد و نشست

آدماي تنها بهترين مسافرن براييک راننده تنها

 ممنون خواهش مي کنم ...

حواسم به برف پاک کناري ماشين بود که

يکي در ميون کار مي کردن و

قطره هاي بارون که درشت و محکم

خودشون مي کوبوندن به شيشه ماشين


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 28 خرداد 1393برچسب:, ] [ 19:10 ] [ مهدی رضایی ]

 دخترک وپسرهردوباهم خيلي خوب بودن اوناهرروزبه پارک ميرفتندوخوشحال بودن اوناانگارتوي يه دنياي

ديگه اي به سرميبردنداصلابه اطراف خودشون توجهي نميکردندوفقط به خودشون فکرميکردندتااينکه روزاي

خوشي تموم شد...يه روزي که باهم رفته بودندپارک دخترحالش بدشدوبي هوش شددخترتوي بغل پسرک

بي هوش افتادوپسرهم نگران که چه اتفاقي براي عشقش افتاده بعدازاين پسر دخترک رابردپيش

دکترودکترهم بعدازمعاينه دختر اورافرستادتاکه آزمايش بگيردوبرگردد...جواب آزمايش بعدازچندروز

رسيدپسررفت پيش دکتر...دکترسکوت کردوچيزي نگفت پسراعصباني شدوازدکترپرسيد:که عشقم چش

شده دکتربعدازچنددقيقه صحبت خودش راشروع کرددکتربامقدمه چيني زيادبه پسرگفت که دخترچش

شده...پسريه دفعه شکه شدانگارکه دنياروي سرش خراب شده وکاملادگرگون شد...پسربه خونه رفت

وکلي باخودش فکرکرداوفکرميکردوگريه...روزبعددوباره دوران خوشي دختروپسرامددوباره اونابه پارک

ميرفتن وخوشحال بودن...دخترهي ازپسرميپرسيدکه دکتراون روزچي گفت اماپسرجواب نميدادوبحث

روعوض ميکردتااينکه طاقت دخترسراومدوگفت که اگه نگي ديگه باهات حرف نميزنم وپسرهم گفت اگه

ميخاي بفهمي فردابياخونمون دخترهم قبول کرد...روزبعددختربه خونه پسررفت اوداخل خونه شدسلام

کردورفت روي مبل نشست دختردوباره سوال خودراپرسيداماپسردرجواب دخترگفت:توبامن ................!

ميکني دخترگفت:ديوونه شدي حالت خوب نيس چيزي خوردي اماپسردوباره حرف خودرا زد امادخترقبول

نکرد...پسر دخترک رابه زوربه اتاقش بردوبه اوتجاوزکرد...دخترداشت گريه ميکردوتقلا اماپسرگوش

ندادوکارخودش راکردوقتي که کارپسرتمام شددختررا ول کرددخترازدست پسرخيلي اعصباني بودوديگه

پسررادوست نداشت وگريه ميکرد...پسرازکارش خيلي خوشحال بودوگفت:حالامنم مثل توايدزدارم

حالامنم باتوميميرم...دختريه دفعه جاخوردگريه اش قطع شدوساکت شد.....


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 28 خرداد 1393برچسب:, ] [ 19:9 ] [ مهدی رضایی ]

 پيرمردي صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با يک ماشين تصادف کرد

و آسيب ديد عابراني که ردمي

شدند به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند . .

 

پرستاران ابتدا زخمهاي پيرمرد را پانسمان کردند.
 
 
سپس به او گفتند: "بايد ازت عکسبرداري بشه تا مطمئن بشيم
 
 
جائي از بدنت آسيب ديدگي يا شکستگي نداشته باشه "
 
 
پيرمرد غمگين شد، گفت خيلي عجله دارد و نيازي به عکسبرداري نيست .
 
 
پرستاران از او دليل عجله اش را پرسيدند :
 
 
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است.
 
 
هر روز صبح من به آنجا مي روم و صبحانه را با او مي خورم.
 
 
امروز به حد كافي دير شده نمي خواهم تاخير من بيشتر شود !
 
 
يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر مي دهيم تا منتظرت نماند .
 
 
پيرمرد با اندوه ! گفت : خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد .
 
 
چيزي را متوجه نخواهد شد ! او حتي مرا هم نمي شناسد !
 
 
پرستار با حيرت گفت: وقتي که نمي داند شما چه کسي هستيد،
 
 
چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او مي رويد؟
 
 
پيرمرد با صدايي گرفته ، به آرامي گفت: اما من که مي دانم او چه کسي است !
 
 
 

برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 28 خرداد 1393برچسب:, ] [ 19:8 ] [ مهدی رضایی ]
تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

رامبد کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .

همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد .
وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... .

مغازه دار میگه : به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ...
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .
- فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه !


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 28 خرداد 1393برچسب:, ] [ 19:0 ] [ مهدی رضایی ]

مطالب خواندنی, زندگی زیبا

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
اوني که زود ميرنجه زود ميره، زود هم برميگرده. ولي اوني که دير ميرنجه دير ميره، اما ديگه برنميگرده ...

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
رنج را نبايد امتداد داد بايد مثل يک چاقو که چيزها را مي‏بره و از ميانشون مي‏گذره از بعضي آدم‏ها بگذري و براي هميشه قائله رنج آور را تمام کني.

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
بزرگ*ترين مصيبت براي يک انسان اينه که نه سواد کافي براي حرف زدن داشته*باشه نه شعور لازم براي خاموش ماندن.

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
مهم نيست که چه اندازه مي بخشيم بلکه مهم اينه که در بخشايش ما چه مقدار عشق وجود داره.

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
شايد کسي که روزي با تو خنديده رو از ياد ببري، اما هرگز اوني رو که با تو اشک ريخته، فراموش نکني.

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
توانايي عشق ورزيدن؛ بزرگ*ترين هنر دنياست.

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
از درد هاي کوچيکه که آدم مي ناله؛ ولي وقتي ضربه سهمگين باشه، لال مي شه.

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
اگر بتوني ديگري را همونطور که هست بپذيري و هنوز عاشقش باشي؛ عشق تو کاملا واقعيه.

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
هميشه وقتي گريه مي کني اوني که آرومت ميکنه دوستت داره اما اوني که با تو گريه ميکنه عاشقته.

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
کسي که دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همين بيشتر از اينکه بگه دوستت دارم ميگه مواظب خودت باش.

و بالاخره خواهي فهميد که :
هميشه يک ذره حقيقت پشت هر"فقط يه شوخي بود" هست.
يک کم کنجکاوي پشت "همين طوري پرسيدم" هست.
قدري احساسات پشت "به من چه اصلا" هست.
مقداري خرد پشت "چه ميدونم" هست.
و اندکي درد پشت "اشکالي نداره" هست.


برچسب‌ها:
[ جمعه 23 خرداد 1393برچسب:, ] [ 11:39 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان شیطان,داستان آموزنده,داستان جذاب,سرگرمی,سایت سرگرمی

یکی از شاگردان شیخ انصاری می گوید: «در دورانی که در نجف اشرف نزد شیخ انصاری به تحصیل مشغول بودم، شبی شیطان را در خواب دیدم که بندها و طناب های متعددی در دست داشت. از شیطان پرسیدم: "این بندها برای چیست؟" پاسخ داد: "اینها را به گردن مردم می اندازم  و آنها را به سوی خویش می کشم و به دام می افکنم. دیروز، یکی از طناب ها را به گردن شیخ انصاری انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه ای که منزل شیخ در آن است، کشیدم، ولی افسوس که بر خلاف زحمات زیادم، شیخ از قید رها شد و بازگشت".

هنگامی که شیطان این ماجرا را نقل کرد، از او پرسیدم: "اکنون که طناب ها را در دست داری، طناب مرا نشان بده". شیطان لبخندی زد و گفت: "امثال تو نیازی به طناب ندارد و خودشان به دنبال من می دوند !"

هنگامی که از خواب بیدار شدم، در تعبیر آن به فکر فرو رفتم. عاقبت تصمیم گرفتم مطلب را برای شیخ بیان کنم. شیخ گفت: "شیطان راست گفته است، زیرا آن ملعون دیروز می خواست مرا فریب دهد که به لطف خدا از دام او گریختم.

جریان از این قرار بود که دیروز به مقداری پول نیاز داشتم و از سویی، چیزی در منزل موجود نبود. با خود گفتم یک ریال از مال امام زمان(عج) نزدم وجود دارد که هنوز وقت مصرفش نرسیده است؛ آن را به عنوان قرض بر می دارم و سپس ادا خواهم کرد. یک ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم. همین که خواستم آن چیز مورد نیاز را بخرم. با خود گفتم که از کجا معلوم که بتوانم این قرض را بعداً ادا کنم؟ در همین اندیشه و تردید بودم که ناگهان تصمیم قطعی گرفتم به منزل برگردم. از این رو، چیزی نخریدم و پول را به جای اولیه اش را باز گرداندم"».

به راستی که مرحوم شیخ انصاری به حقیقت این آیه شریفه توجه نموده است "الشَّیْطَانُ یَعِدُكُمُ الْفَقْرَ وَیَأْمُرُكُم بِالْفَحْشَاء وَاللّهُ یَعِدُكُم مَّغْفِرَةً مِّنْهُ وَفَضْلاً وَاللّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ"یعنی شیطان‏، شما را  وعده به فقر و تهیدستى مى ‏دهد؛ و به فحشا و زشتیها امر مى‏كند؛ ولى خداوند وعده آمرزش‏ و فزونى‏ به شما مى‏ دهد؛ و خداوند، قدرتش وسیع‏، و [به هر چیز] داناست‏. به همین دلیل‏، به وعده‏هاى خود، وفا مى‏كند.


برچسب‌ها:
[ جمعه 23 خرداد 1393برچسب:, ] [ 11:38 ] [ مهدی رضایی ]
داستان کوتاه وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .

به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .

من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود.

از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم.

تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه.

بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .

من با کسی قرار نداشتم.

ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم

درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید .

من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.

آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید

من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره

میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم

قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی

با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .

من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه

من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.

با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.

اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم

اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”

سالهای خیلی زیادی گذشت ...

به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده

فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند

یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه

دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته

این چیزی هست که اون نوشته بود:

” تمام توجهم به اون بود.

آرزو میکردم که عشقش برای من باشه.

اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم.

من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه.

من عاشقش هستم.

اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….

ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”




برچسب‌ها:
[ جمعه 23 خرداد 1393برچسب:, ] [ 11:35 ] [ مهدی رضایی ]

زمانی‌ در بچگی باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم،تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفته ای کوچ می کردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً 30 کیلومتری با شهرفاصله داشت، اکثراً فامیل های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم اما خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای من در زندگیم!تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انارها رسیده بود، 8-9 سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش گذروندن بودیم! بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری که در این باغ وجود داشت، بعضی وقتا میتونستی، ساعت ها قائم شی، بدون اینکه کسی بتونه پیدات کنه! بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خیلی اسفناک بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود! با خودم گفتم، انارهای مارو میدزدی! صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی، بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم! غروب که همه کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم: بابا من دیدم که علی‌ اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین! پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون اینکه حرفی بزنه، یه سیلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال کنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه کرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم! کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت میخواستم ازت عذر خواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی، علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره!شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پایین بود و واستاده بود پشت در، کیسه ای دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!

کیسه رو که بابام بازش کرد، دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود...

سخنی بسیار زیبا ازحضرت علی 

امام علی(علیه السلام) به مالک اشتر: 

ای مالک!

اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی،

فردا به آن چشم نگاهش مکن

شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی


برچسب‌ها:
[ جمعه 23 خرداد 1393برچسب:, ] [ 11:33 ] [ مهدی رضایی ]
صفحه قبل 1 ... 8 9 10 11 12 ... 54 صفحه بعد
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که: می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...
آبان 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392
امکانات وب