داستان های جذاب و خواندنی | ||
|
سخته بگی سخته و کسی نباشه بگه چرا؟چته؟چی سخته؟نترس من هستم سخته وقتی میدونی سختیا با بودن یکی دیگه , دیگه سختی نیست و اون نیست . شاید چون....... شاید اگه بدونم دیگه منتظر نمونم که عقربه های ساعت بودنمو محکوم کنن میرم تا با بستن پلکام اون صورت پاکت بهم لبخند نزنه چقدر سخته تو چشمای کسی که قلبتو بهش دادی و به جاش یه زخم همیشگی به دلت داده ، زل بزنی و به جای اینکه لبریز از نفرت بشی حس کنی هنوزم دیوونشی و دوستش داری چقدر سخته که دلت بخواد سرتو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرورش همه ی وجودت له شده چقدر سخته که تو خیالاتت ساعت ها باهاش حرف بزنی ولی وقتی دیدیش هیچی جز سلام نتونی بگی چقدر سخته که وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونه تو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی تا نفهمه هنوز... برچسبها:
زمانی كسي را متهم به اشتباه و گناهي كنند ولي آن شخص اشتباهی نكرده باشد،گفته ميشود : آش نخورده و دهان سوخته!
در زمانهاي گذشته، مردي در بازارچه شهر حجره پارچه فروشی داشت و شاگرد او پسر خوب وليكن كمي خجالتي بود.
پسرك در دكان را بست و دنبال دكتر رفت . دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش دارو نوشت
همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و كاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بياورد
پسرك خجالتی فكر كرد تا بهانه اي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فكر كرد بهتر است بگويد دندانش درد مي كند. دستش را روي دهانش گذاشتش.
تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرك دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله كردي ، صبر مي كردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي ؟
زن تاجر كه با قاشق ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است كه مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من كه تازه قاشق ها را آوردم.
تاجر تازه متوجه شد كه چه اشتباهي كرده است... برچسبها:
هر بشری می تواند در ژرفای اندیشه ی خود پناهگاهی بسازد و در آن جای امن، هر گلوله ی سنگین و گران و هر سخن نابجا و نیشدار و مسمومی را ناچیز شمرد. آندره موروا
•.•.•.•.•.•.• سخنان زیبا و آموزنده •.•.•.•.•.•.•
اگر همه ی مردم می دانستند كه همه ی مردم از همه ی مردم چه چیزها كه نمی گویند، هیچ كس به هیچ كس سخنی نمی گفت. آندره موروا
•.•.•.•.•.•.• سخنان زیبا و آموزنده •.•.•.•.•.•.•
برای اینکه دوست پیدا کنی باید خود را لایق و آماده دوستی بار بیاوری. آندره موروا
•.•.•.•.•.•.• سخنان زیبا و آموزنده •.•.•.•.•.•.•
راز اینكه انسان را دوست بدارند، این است كه او دوست بدارد. آندره موروا
•.•.•.•.•.•.• سخنان زیبا و آموزنده •.•.•.•.•.•.•
باغی كه خوب از آن مراقبت به عمل آمده است اگر مدت زمانی به حال خود رها شود، همه ی آن را علف های هرزه و بد فرا می گیرد. آندره موروا
•.•.•.•.•.•.• سخنان زیبا و آموزنده •.•.•.•.•.•.•
چیزی كه بدون زحمت و رنج آموخته شود روزی فراموش می شود. آندره موروا
•.•.•.•.•.•.• سخنان زیبا و آموزنده •.•.•.•.•.•.•
آنچه را كه دیروز انجام شده است امروز نیز می توان انجام داد. آندره موروا
•.•.•.•.•.•.• سخنان زیبا و آموزنده •.•.•.•.•.•.•
در عمل، كسی كه خود را می گذارد تا بخورند اش، خورده می شود و می میرد، بدون اینكه اثری از خود بر جای گذارد. آندره موروا
•.•.•.•.•.•.• سخنان زیبا و آموزنده •.•.•.•.•.•.•
به راستی تسلی بزرگی است كه كسی بتواند در زمان های درد و تنهایی و فراق، دست كم یك خاطره ی كامل درخشنده را به یاد آورد. آندره موروا
•.•.•.•.•.•.• سخنان زیبا و آموزنده •.•.•.•.•.•.•
یك روح آرامش جو كه آرامش و مسالمت را در سراسر وجود خود احساس می كند، چه ترسی ممكن است به خود راه دهد؟ آندره موروا
•.•.•.•.•.•.• سخنان زیبا و آموزنده •.•.•.•.•.•.•
یكی از موارد اساسی آیین دلبری این است كه شخصی كه می خواهد محبوب باشد باید وقت بیشتری را صرف تربیت و فرهنگ خویش نماید. آندره موروا
•.•.•.•.•.•.• سخنان زیبا و آموزنده •.•.•.•.•.•.•
عشق مانند آن بوته ی خاری است كه هرچه بیشتر در كندن آن از زمین تلاش شود، آن خارها بیشتر در جسم و گوشت طرف مقابل نفوذ و رسوخ می نماید. آندره موروا
•.•.•.•.•.•.• سخنان زیبا و آموزنده •.•.•.•.•.•.•
كسی كه بخواهد همه كاره باشد هیچ كاره است. آندره موروا
•.•.•.•.•.•.• سخنان زیبا و آموزنده •.•.•.•.•.•.•
بسیار اشخاص كم و نادری هستند كه با سرشت های مشخص بتوانند در برابر قدرت بلامنازع كه به آنها داده شده مقاومت كنند و به بیان دیگر، خود را گم نكنند. آندره موروا
•.•.•.•.•.•.• سخنان زیبا و آموزنده •.•.•.•.•.•.•
ثروتها و نام آوریهایی كه زاده ی یك لحظه از عمر اند در یك لحظه از زمان فنا می شوند. آندره موروا
•.•.•.•.•.•.• سخنان زیبا و آموزنده •.•.•.•.•.•.•
پیروزمندان! فراموش نكنید كه پیروزی های بشری همیشه نسبی و موقتی است. آندره موروا
•.•.•.•.•.•.• سخنان زیبا و آموزنده •.•.•.•.•.•.•
هیچ رهبری نمی تواند قدرت خود را پاس دارد، مگر اینكه هر روز خود را سزاوار آن قدرت نشان دهد!! آندره موروا
•.•.•.•.•.•.• سخنان زیبا و آموزنده •.•.•.•.•.•.•
افراد دانا کوشش دارند خود را همرنگ محیط سازند ولی اشخاص دیوانه سعی میکنند ،محیط را به شکل خود دراورند،به همین دلیل تحولات و پیشرفت اجتماع به دست دیوانگان بوده است. آندره موروا
•.•.•.•.•.•.• سخنان زیبا و آموزنده •.•.•.•.•.•.•
ارتش بزرگ همیشه فرمانده ی خود را سرمشق عمل خویش قرار می دهد. آندره موروا
•.•.•.•.•.•.• سخنان زیبا و آموزنده •.•.•.•.•.•.•
افراد بشر هیچ گاه نمی توانند به اقدامی مفید مبادرت ورزند و به عملی مشترك دست زنند، مگر اینكه یكی از میان آنان برخاسته و تلاش همه را هر لحظه به سوی هدف مشترك رهبری كند.آندره موروا
•.•.•.•.•.•.• سخنان زیبا و آموزنده •.•.•.•.•.•.•
زن خوب، وزیر دارایی خوبی برای خانه است و در اثر لطف و مهربانی و بینایی و بینش او است كه بودجه ی خانه همیشه در تعادل است. آندره موروا
•.•.•.•.•.•.• سخنان زیبا و آموزنده •.•.•.•.•.•.•
زندگانی، یك نمایش و سینمای همیشگی است. تماشاچیان صحنه ی زندگانی یكی پس از دیگری برمی خیزند و از سینمای زندگانی بیرون می روند. آندره موروا
•.•.•.•.•.•.• سخنان زیبا و آموزنده •.•.•.•.•.•.•
با تمام وجود نسبت به كسی كه سزاوار و شایسته ی عشق شما به نظر می رسد سوگند وفاداری یاد كنید. آندره موروا
•.•.•.•.•.•.• سخنان زیبا و آموزنده •.•.•.•.•.•.•
به هر اندیشه و هوش و ادراكی، غذای ویژه ی خودش را باید تجویز كرد كه مطابق با اشتهای آن اندیشه باشد. آندره موروا
•.•.•.•.•.•.• سخنان زیبا و آموزنده •.•.•.•.•.•.•
جنگ و نبرد زندگانی باعث پایداری و قوت شما خواهد شد. آندره موروا
•.•.•.•.•.•.• سخنان زیبا و آموزنده •.•.•.•.•.•.•
هیچ انقلابی نتوانسته است نیكبختی و خوشبختی جاودانه ی اجتماعی را تضمین كند. آندره موروا
•.•.•.•.•.•.• سخنان زیبا و آموزنده •.•.•.•.•.•.•
هیچ پیروزی ای آینده ی ما را در نظر ما مشخص نمی سازد و نمی تواند باعث اعتماد ما به آینده ی دور و درازی باشد.آندره موروا برچسبها:
يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.
برچسبها:
بدون تو سوگی دارد فضای اتاقم
بدون تو بدون تو لحظه های با تو بودن مثل نام قشنگ تو
بدون تو برچسبها: من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم معلم گفته بود انشا بنویسید من نوشته بودم علم بهتر است معلم آن روز او را تنبیه کرد من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار سال های آخر دبیرستان بود من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم روزنامه چاپ شده بود من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم من آن روز خوشحال تر از آن بودم چند سال گذشت من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم وقت قضاوت بود من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!! من ، تو ، او اما من و تو اگر به جای او بودیم برچسبها:
-اگر تنها ترین تنها شوم باز خدا هست،او جانشین همه نداشتن های من است. -خدا به من زیستی عطا کن که در لحظه مرگ،به بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کردم،سوگوار نباشم. -به زور می توان چیزی را گرفت اما به زور نمی توان ان را نگه داشت. -ارزش وجودی انسان به اندازه حرف هایی است که برای نگفتن دارد. -اگر قادر نیستی خود را بالا ببری،همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه ای را بالا ببری. -هر کس را نه بدان گونه که هست احساسش می کنند،بدان گونه که احساسش می کنند هست. -وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغ می کند پرهایش سفید می ماند،ولی قلبش سیاه میشود. دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است. -دل های بزرگ و احساس های بلند،عشق های زیبا و پر شکوه می افرینند. -اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی ازار دهنده ای است تنها خوشبخت بودن!در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است. -اکنون با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم.این زندگی من است. -وقتی خواستم زندگی کنم راهم را بستند. وقتی می خواستم ستایش کنم،گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن،گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن،گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید،می خواهم پیاده شوم. -به سه چیز تکیه نکن،غرور،دروغ و عشق.ادم با غرور می تازد،با دروغ می بازد و با عشق می میرد. -زیبایی همواره تشنه دلی است که به او عشق می ورزد. -تا بی پناه نگردم،پناهم نخواهی داد -وقتی عشق فرمان می دهد، -عشق در اوج اخلاصش به ایثار رسیده و در اوج ایثارش به قساوت. -می دانم تشنه ای اما..... -تنهایی،ارمگاه جاوید من است -دوست داشتن از عشق برتر است و من هرگز خود را تا بلندترین قله عشق های بلند،پایین نخواهم اورد. -روزگاریست که شیطان فریاد میزند«ادم پیدا کنید سجده خواهم کرد» برچسبها: مردی از دست روزگار سخت مینالید. پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست. استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزهاش پرسید؟ل برچسبها: عبارت بالا ترجمه فارسی عبارت : من حفربثراً لاخیه، وقع فیه ، منتسب به حضرت علی ابن ابی طالب(ع) است که نیازی به ریشه و علت تاریخی ندارد اما چون واقعه جالبی این عبارت آموزنده را بر سر زبانها انداخت ودوراندیشی سرور متقیان را در انشاد و انشای کلمات قصار مدلل داشت لذا بی مناسبت نیست به آن واقعه تاریخی اجمالا اشاراتی رود . المعتصم بالله خلیفه عباسی با مردی از اعراب بادیه طرح دوستی ریخت و ازمصاحبت با او لذت می برد . خلیفه را ندیمی بود که متاسفانه از صفت مذموم ونکوهیده حقد و حسادت بی نصیب نبود . ندیم موصوف وقتی از جریان دوستی و علاقه مفرط خلیفه نسبت به عرب بادیه نشین آگاه شد عرق حسادتش بجنبید و تدبیری اندیشید تا بدوی بیچاره را به گناه صفای باطن و صافی ضمیرش از چشم خلیفه بیندازد و از سر راه منافع ومصالح خویش بردارد . خلیفه چون این سخن بشنید بدوی را به حضور طلبید واز باب امتحان با او به گفتگو پرداخت . آن بیچاره پاکدل و از همه جا بی خبر که نصیحت ندیم را به حسن نیت و کمال خیرخواهی تلقی کرده است دست بر دهان گرفت تا مانع از سرایت بوی دهانش شود و خلیفه را متأذی نکند ولی خلیفه معتصم با سابقه ذهنی قبلی این عمل و رفتار بدوی را حمل برانزجار و اشمئزازش از بوی دهان خویش کرد و صدق قول و ادعای ندیم را مسلم دانسته بدون آنکه حرفی بزند و در پیرامون قضیه توضیح بخواهد رقعه ای برداشت و بر روی آن نوشت :« به محض رویت این نامه گردن آورنده کاغذ را بزن والسلام .» برچسبها:
یکـــــــ گُل را تصـــــور کن ! گُلــی کـه با تمـــام ِ وجــــود می خواهــی اش ... دلت ضـعـف می رود بـرای شَهـدَش کـه کـامَت را شیـریـن کنـد ... و زیبــــایی اش که صفــابخـش حیـــاتـت باشـد ... ولـی ... چـون اگـر حتـی یکــــــ گلبــــرگ از گلبــــرگهایش کـــم شود ! از ســـوی ِ دیگــــر ... جـز خـودت و خُـــدا کسـی نمی داند که جـــانت به جـــان ِ آن گُلبستــه است ... و آرزو داری ای کـــاش می شد تابلـــویی بود کنـار گُلت که رویش نوشتـه بود : این گُل صــآحب دارد . . . ! برچسبها: موشی, مهار شتری را به شوخی به دندان گرفت و به راه افتاد. شتر هم به شوخی به دنبال موش روان شد و با خود گفت: بگذار تا این حیوانک لحظهای خوش باشد, موش مهار را میکشید و شتر میآمد. موش مغرور شد و با خود گفت: من پهلوانِ بزرگی هستم و شتر با این عظمت را میکشم. رفتند تا به کنار رودخانهای رسیدند, پر آب, که شیر و گرگ از آن نمیتوانستند عبور کنند. موش بر جای خشک شد. شتر گفت: چرا ایستادی؟ چرا حیرانی؟ مردانه پا در آب بگذار و برو, تو پیشوای من هستی, برو. موش گفت: آب زیاد و خطرناک است. میترسم غرق شوم. شتر گفت: بگذار ببینم اندازه آب چقدر است؟ موش کنار رفت و شتر پایش را در آب گذاشت. آب فقط تا زانوی شتر بود. شتر به موش گفت: ای موش نادانِ کور چرا میترسی؟ آب تا زانو بیشتر نیست. موش گفت: آب برای تو مور است برای مثل اژدها. از زانو تا به زانو فرقها بسیار است. آب اگر تا زانوی توست. صدها متر بالاتر از سرِ من است. شتر گفت: دیگر بیادبی و گستاخی نکنی. با دوستان هم قدّ خودت شوخی کن. موش با شتر هم سخن نیست. موش گفت: دیگر چنین کاری نمیکنم, توبه کردم. تو به خاطر خدا مرا یاری کن و از آب عبور ده, شتر مهربانی کرد و گفت بیا بر کوهان من بنشین تا هزار موش مثل تو را به راحتی از آب عبور دهم. برچسبها: پیرمردی, پیش پزشک رفت و گفت: حافظهام ضعیف شده است. پزشک گفت: به علتِ پیری است. پیر: چشمهایم هم خوب نمیبیند. پزشک: ای پیر کُهن, علت آن پیری است. پیر: پشتم خیلی درد میکند. پزشک: ای پیرمرد لاغر این هم از پیری است پیر: هرچه میخورم برایم خوب نیست طبیب گفت: ضعف معده هم از پیری است. پیر گفت: وقتی نفس میکشم نفسم می گیرد پزشک: تنگی نفس هم از پیری است وقتی فرا میرسد صدها مرض میآید. پیرمرد بیمار خشمگین شد و فریاد زد: ای احمق تو از علم طب همین جمله را آموختی؟! مگر عقل نداری و نمیدانی که خدا هر دردی را درمانی داده است. تو خرِ احمق از بیعقلی در جا ماندهای. پزشک آرام گفت: ای پدر عمر تو از شصت بیشتر است. این خشم و غضب تو هم از پیری است. همه اعضای وجودت ضعیف شده صبر و حوصلهات ضعیف شده است. تو تحمل شنیدن دو جمله حرق حق را نداری. همه پیرها چنین هستند. به غیر پیران حقیقت.
از برون پیر است و در باطن صَبیّ خود چه چیز است؟ آن ولی و آن نبی برچسبها: چهار نفر, با هم دوست بودند, عرب, ترک, رومی و ایرانی, مردی به آنها یک دینار پول داد. ایرانی گفت: "انگور" بخریم و بخوریم. عرب گفت: نه! من "عنب" میخواهم, ترک گفت: بهتر است "اُزوُم" بخریم. رومی گفت: دعوا نکنید! استافیل میخریم, آنها به توافق نرسیدند. هر چند همه آنها یک میوه، یعنی انگور میخواستند. از نادانی مشت بر هم میزدند. زیرا راز و معنای نامها را نمیدانستند. هر کدام به زبان خود انگور میخواست. اگر یک مرد دانای زباندان آنجا بود, آنها را آشتی میداد و میگفت من با این یک دینار خواسته همه ی شما را میخرم، یک دینار هر چهار خواسته شما را بر آورده میکند. شما دل به من بسپارید، خاموش باشید. سخن شما موجب نزاع و دعوا است، چون معنای نامها را میدانم اختلاف شماها در نام است و در صورت, معنا و حقیقت یک چیز است. برچسبها: دانایی به رمز داستانی میگفت: در هندوستان درختی است که هر کس از میوهاش بخورد پیر نمی شود و نمیمیرد. پادشاه این سخن را شنید و عاشق آن میوه شد, یکی از کاردانان دربار را به هندوستان فرستاد تا آن میوه را پیدا کند و بیاورد. آن فرستاده سالها در هند جستجو کرد. شهر و جزیرهای نماند که نرود. از مردم نشانیِ آن درخت را میپرسید, مسخرهاش میکردند. میگفتند: دیوانه است. او را بازی میگرفتند بعضی میگفتند: تو آدم دانایی هستی در این جست و جو رازی پنهان است. به او نشانی غلط میدادند. از هر کسی چیزی میشنید. شاه برای او مال و پول میفرستاد و او سالها جست و جو کرد. پس از سختیهای بسیار, ناامید به ایران برگشت, در راه میگریست و ناامید میرفت, تا در شهری به شیخ دانایی رسید. پیش شیخ رفت و گریه کرد و کمک خواست. شیخ پرسید: دنبال چه میگردی؟ چرا ناامید شدهای؟ فرستاده شاه گفت: شاهنشاه مرا انتخاب کرد تا درخت کمیابی را پیدا کنم که میوه آن آب حیات است و جاودانگی میبخشد. سالها جُستم و نیافتم. جز تمسخر و طنز مردم چیزی حاصل نشد. شیخ خندید و گفت: ای مرد پاک دل! آن درخت, درخت علم است در دل انسان. درخت بلند و عجیب و گسترده دانش, آب حیات و جاودانگی است. تو اشتباه رفتهای، زیرا به دنبال صورت هستی نه معنی, آن معنای بزرگ (علم) نامهای بسیار دارد. گاه نامش درخت است و گاه آفتاب, گاه دریا و گاه ابر, علم صدها هزار آثار و نشان دارد. کمترین اثر آن عمر جاوادنه است. علم و معرفت یک چیز است. یک فرد است. با نامها و نشانههای بسیار. مانند پدرِ تو, که نامهای زیاد دارد: برای تو پدر است, برای پدرش, پسر است, برای یکی دشمن است, برای یکی دوست است, صدها, اثر و نام دارد ولی یک شخص است. هر که به نام و اثر نظر داشته باشد, مثل تو ناامید میماند, و همیشه در جدایی و پراکندگی خاطر و تفرقه است. تو نام درخت را گرفتهای نه راز درخت را. نام را رها کن به کیفیت و معنی و صفات بنگر, تا به ذات حقیقت برسی, همه اختلافها و نزاعها از نام آغاز میشود. در دریای معنی آرامش و اتحاد است. برچسبها: شغالی به درونِ خم رنگآمیزی رفت و بعد از ساعتی بیرون آمد, رنگش عوض شده بود. وقتی آفتاب به او میتابید رنگها میدرخشید و رنگارنگ میشد. سبز و سرخ و آبی و زرد و. .. شغال مغرور شد و گفت من طاووس بهشتیام, پیش شغالان رفت. و مغرورانه ایستاد. شغالان پرسیدند, چه شده که مغرور و شادکام هستی؟ غرورداری و از ما دوری میکنی؟ این تکبّر و غرور برای چیست؟ یکی از شغالان گفت: ای شغالک آیا مکر و حیلهای در کار داری؟ یا واقعاً پاک و زیبا شدهای؟ آیا قصدِ فریب مردم را داری؟ شغال گفت: در رنگهای زیبای من نگاه کن, مانند گلستان صد رنگ و پرنشاط هستم. مرا ستایش کنید. و گوش به فرمان من باشید. من افتخار دنیا و اساس دین هستم. من نشانه لطف خدا هستم, زیبایی من تفسیر عظمت خداوند است. دیگر به من شغال نگویید. کدام شغال اینقدر زیبایی دارد. شغالان دور او جمع شدند او را ستایش کردند و گفتند ای والای زیبا, تو را چه بنامیم؟ گفت من طاووس نر هستم. شغالان گفتند: آیا صدایت مثل طاووس است؟ گفت: نه, نیست. گفتند: پس طاووس نیستی. دروغ میگویی زیبایی و صدای طاووس هدیه خدایی است. تو از ظاهر سازی و ادعا به بزرگی نمیرسی. برچسبها: [ سه شنبه 23 ارديبهشت 1393برچسب:داستان های,مثنوی, ] [ 17:21 ] [ مهدی رضایی ]
|
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |