داستان های جذاب و خواندنی
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های جذاب و خواندنی و آدرس mahdi128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





مورچه‌ای کوچک دید که قلمی روی کاغذ حرکت می‌کند و نقش‌های زیبا رسم می‌کند. به مور دیگری گفت این قلم نقش‌های زیبا و عجیبی رسم می‌کند. نقش‌هایی که مانند گل یاسمن و سوسن است. آن مور گفت: این کار قلم نیست، فاعل اصلی انگشتان هستند که قلم را به نگارش وا می‌دارند. مور سوم گفت: نه فاعل اصلی انگشت نیست؛ بلکه بازو است. زیرا انگشت از نیروی بازو کمک می‌گیرد. مورچه‌ها همچنان بحث و گفتگو می‌کردند و بحث به بالا و بالاتر کشیده شد. هر مورچه نظر عالمانه‌تری می‌داد تا اینکه مساله به بزرگ مورچگان رسید. او بسیار دانا و باهوش بود گفت: این هنر از عالم مادی صورت و ظاهر نیست. این کار عقل است. تن مادی انسان با آمدن خواب و مرگ بی هوش و بی‌خبر می‌شود. تن لباس است. این نقش‌ها را عقل آن مرد رسم می‌کند.

مولوی در ادامه داستان می‌گوید: آن مورچه عاقل هم، حقیقت را نمی‌دانست. عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. اگر خدا یک لحظه، عقل را به حال خود رها کند همین عقل زیرک بزرگ، نادانی‌ها و خطاهای دردناکی انجام می‌دهد.


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 21 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 12:12 ] [ مهدی رضایی ]

صیادی، یک آهوی زیبا را شکار کرد واو را به طویله خران انداخت. در آن طویله، گاو و خر بسیار بود. آهو از ترس و وحشت به این طرف و آن طرف می‌گریخت. هنگام شب مرد صیاد، کاه خشک جلو خران ریخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگی کاه را مانند شکر می‌خوردند. آهو، رم می‌کرد و از این سو به آن سو می‌گریخت، گرد و غبار کاه او را آزار می‌داد. چندین روز آهوی زیبای خوشبو در طویله خران شکنجه می‌شد. مانند ماهی که از آب بیرون بیفتد و در خشکی در حال جان دادن باشد. روزی یکی از خران با تمسخر به دوستانش گفت: ای دوستان! این امیر وحشی، اخلاق و عادت پادشاهان را دارد، ساکت باشید. خر دیگری گفت: این آهو از این رمیدن‌ها و جستن‌ها، گوهری به دست آورده و ارزان نمی‌فروشد. دیگری گفت: ای آهو تو با این نازکی و ظرافت باید بروی بر تخت پادشاه بنشینی. خری دیگر که خیلی کاه خورده بود با اشاره سر، آهو را دعوت به خوردن کرد. آهو گفت که دوست ندارم . خر گفت: می‌دانم که ناز می‌کنی و ننگ داری که از این غذا بخوری.

آهو گفت: ای الاغ! این غذا شایسته توست. من پیش از این‌که به این طویله تاریک و بد بو بیایم در باغ و صحرا بودم، در کنار آب‌های زلال و باغ‌های زیبا، اگرچه از بد روزگار در اینجا گرفتار شده‌ام اما اخلاق و خوی پاک من از بین نرفته است. اگر من به ظاهر گدا شوم اما گدا صفت نمی شوم. من لاله سنبل و گل خورده‌ام. خر گفت: هرچه می‌توانی لاف بزن.  در جایی که تو را نمی‌شناسند می‌توانی دروغ زیاد بگویی. آهو گفت : من لاف نمی‌زنم. بوی زیبای مشک در ناف من گواهی می‌دهد که من راست می‌گویم. اما شما خران نمی‌توانید این بوی خوش را بشنوید، چون در این طویله با بوی بد عادت کرده اید.


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 21 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 12:11 ] [ مهدی رضایی ]

رازهای انتخاب عدد هفت برای سفره هفت سین

 آنچه در گستردن سفره هفت سین حائز اهمیت است تجلی رفتار جامعه ای است بر پایه اقتصاد کشاورزی در منطقه ای که از نظر جغرافیایی بسیار ناپایدار است و حال نکوی روزگار خود را در قفای این تفال ها گونه های نکو می دانستند.

ساعاتی پیش از آن که سال نو آغاز شود، ایرانیان سفره ای می گسترانند و بر این خوان پر شکوه علاوه بر آینه و کتاب آسمانی و تنگ ماهی و تخم مرغ، هفت نماد جاودانه می نهند که هر یک با حرف سین آغاز می شود.

امروزه نقطه آغازین سال نو در بین بیشتر اقوام ایرانی بر سر سفره هفت سین است. پس شناخت ریشه و ابعاد نماد گرایانه واژگان'سفره'، 'هفت'و'سین'خالی از لطف نیست و برای بقای آگاهانه آن الزامی می نماید.

عده ای معتقدند چیدن سفره هفت سین آن قدر که امروز رواج دارد، در گذشته ها رواج نداشته و از سنت های آیین نوروز نبوده است و شاید به این علت است که در کتب تاریخی و ادبی کهن اشاره ای به هفت سین نشده است و با رجوع به فرهنگ ها به نظر می رسد پیش از قا آنی نمی توان به شاعری اشاره کرد که هفت سین را در شعر خود آورده باشد.

سین ساغر بس بود ای ترک ما را روز عید

گو نباشد هفت سین رندان درد آشام را

ابوریحان بیرونی سفره هفت رقمی را از زمان جم می داند. چون جمشید بر اهریمن که راه خیر و برکت، بارش باران سبز شدن گیاهان و نعمت های فراوان را بسته بود،پیروز شد و دوباره خیر و برکت،نعمت باران و سبز شدن گیاهان شروع شد،به همین جهت مردم گفتند'روزنو' یعنی روزنوین و دوری تازه. پس هر کس از راه تبرک و یادمان در این روز در ظرفی جو کاشت،پس این رسم در ایران پایدار ماند که برای روز نوروز مردم در هفت ظرف هفت نوع از غلات را می کاشتند و سبز می کردند و از رویش و نمو این غلات،خوبی و بدی محصول و کشت و کار را در سالی که در پیش داشتند.حدس می زدند.

در این میان آنچه حائز اهمیت است،این است که اگر چه سفره محدود به ترکیب لغوی'هفت سین'در همه جا رایج نیست،اما اصل گسترش سفره از سفره عقد در آیین عروسی تا سفره شب چله و جشن مهرگان در سرزمین ما وجود داشته و گستردن این سفره برای فراهم آوردن بستری بوده است که متناسب با زمان گستراندن آن سفره بهترین چیزها در آن گرد آوری شوند.

شاید قدیمی ترین نشان از این سفره، دوازده یا هفت ستونی بوده است که جمشید بر روی آن حبوبات مختلف را کاشت و میزان رشد بیشتر دانه هر یک از ستون ها فالی خیر بر رویش آن دانه در روزگار آینده شد. اما آنچه در تمام این سفره گستردن ها حائز اهمیت است تجلی رفتار جامعه ای است بر پایه اقتصاد کشاورزی در منطقه ای که از نظر جغرافیایی بسیار نا پایدار است و حال نکوی روزگار خود را در قفای این تفال ها گونه های نکو می دانستند.

این سفره گستردن ها در منطقه ای کم آب که تغییر نزولات جوی در تعیین رفاه زندگی مردم نقش به سزایی دارد می تواند بهانه ای برای فال نیک زدن و آرزوی خوشبختی باشد،در این میان سفره هفت سین سفره ای است که در آن مجموعه ای نمادین از بهترین هدایای ایزدی گرد آمده هدایایی که هر کدام به گونه ای نمونه ای از تمام مطلوبات خرده فرهنگ های ایران از کویرهای خشک تا کوه های سر به فلک کشیده است و با اعتقاد بر این که در شروع سال،هر کس به هر کاری مشغول باشد تا آخر سال نو به آن کار مشغول و گرفتار است؛پس با نگاه به بهترین چیزها در سر این سفره شکر گزار و خواهان دوام آن ها تا سال بعد هستیم.

در تقدس عدد هفت و نماد این شماره بر سر سفره هفت سین سخن بسیار است حضور اسرار آمیزاین عدد در قبل و بعد از اسلام در فرهنگ ایران و حتی غیر ایران جلوه ای خاص دارد.

در فرهنگ اسلامی از هفت طبقه آسمان و هفت مرحله سلوک عرفا،ایام هفته و هفت طواف دور خانه خدا گرفته تا هفت عضو بر زمین نهاده به هنگام نماز و هفت گاو چاق و هفت گاو لاغر که هفت سال فراوانی و هفت سال خشکی را خبر دادند.در فرهنگ قبل از اسلام هفت فرشته اهورایی و هفت دریا در ایران نمونه های بسیاری دیگر از این دست جلوه هایی از تجلی اسرارآمیز این عدد می باشد.

چرا هفت؟و چراسین؟در پاسخ باید گفت نزد بیشتر ملل،عدد هفت برگزیده و مقدس است.در سفره نوروزی انتخاب این عدد بسیار قابل توجه است.ایرانیان باستان این عدد را با هفت می شاسند، یا هفت جاودانه مقدس ارتباط می دادند. در نجوم عدد هفت،خانه آرزوهاست و رسیدن به امیدها را در خانه هفت نوید می دهند. علامه مجلسی می فرماید؛ آسمان هفت طبقه و زمین هفت طبقه است و هفت ملکه یا فرشته، موکل بر آنند و اگر موقع تحویل سال،هفت آیه از قرآن مجید را که با حرف سین شروع می شود بخوانند آنان را ازآفات زمینی و آسمانی محفوظ می دارند، این موارد ناشناخته و شگفتی زا که برای گشودن راز و رمز آن باید به لغت، سنن، عرف و تعبیرهای عامیانه مراجعه کرد و به نیروی تعقل و تخیل رازهای آن را باز شناخت،مواردی است که غالبا محققان شکل ظاهری آن را دیده اند و از درون آن نا آگاه بوده اند.

علت ماندگاری و توان و شکیب این آداب و رسوم همان رازهای درونی آنهاست که به تاریخ و فرهنگ و خوی و عادات مردم ایران زمین پیوند دارد؛مردمانی که به شادی و نشاط و سعادت و فلاح علاقه مند بوده اند و برای این پایداری این نشاط،خردمندانه ایام را با جشنی توام با خرد سپری می کرده اند.


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 21 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 12:10 ] [ مهدی رضایی ]

در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچه بچه ها قرار میگیرد.روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبه خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی میکرد.او را به خانه بردم و پرسیدم: چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند را از خود نمیرانی؟؟  با خنده گفت:"مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟" جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد....دوباره از او پرسیدم:قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای را برایم تعریف کن.!لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید.با آستین لباسش آبی که از دهانش شر کرده بود را پاک کرد و گفت:"قشنگترین چیزی را که در تمام عمرم دیده ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت.و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند.پرسیدم:چرا به نظر تو زشت بود؟مگر مراسم خاک سپاری بدون گریه هم میشود؟جواب داد:"مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟"

 و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است یا مردم شهر ما دیوانه اند، که او را دیوانه می پندارند؟


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 21 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 12:9 ] [ مهدی رضایی ]

روزي لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند مي دهم که کامروا شوي :

 اول اينکه سعي کن در زندگي بهترين غذاي جهان را بخوري!

دوم اينکه در بهترين بستر و رختخواب جهان بخوابي

و سوم اينکه در بهترين کاخها و خانه هاي جهان زندگي کني

 پسر لقمان گفت اي پدر ما يک خانواده بسيار فقير هستيم چطور من مي توانم اين کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد: اگر کمي دير تر و کمتر غذا بخوري هر غذايي که ميخوري طعم بهترين غذاي جهان را مي دهد.  اگر بيشتر کار کني و کمي ديرتر بخوابي در هر جا که خوابيده اي احساس مي کني بهنرين خوابگاه جهان است.و اگر با مردم دوستي کني و در قلب آنها جاي مي گيري و آنوقت بهترين خانه هاي جهان مال توست .


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 21 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 12:9 ] [ مهدی رضایی ]

ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می‌رفت و به آنها نگاه می‌کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می‌‌آورد و سپس به دربار می‌رفت. او قفل سنگینی بر در اتاق می‌بست. درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی‌دهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می‌کند. سلطان می‌دانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.

نیمه شب، سی نفر با مشعل‌های روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود. آنها خیلی ترسیدند، چون پیش سلطان دروغزده می‌شدند.

وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنجها کجاست؟ آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند.سلطان گفت: من ایاز را خوب می‌شناسم او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه می‌کند تا به مقام خود مغرور نشود. و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد.


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 21 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 12:9 ] [ مهدی رضایی ]

ضرب المثل آبشان از یک جوی نمی رود, آبشان از یک جوی نمی رود

هر گاه بین دو یا چند نفر در امری از امور توافق و سازگاری وجود نداشته باشد، به عبارت بالا استناد و استشهاد می کنند. در این عبارت مثلی به جای نمی رود گاهی فعل نمی گذرد هم به کار می رود، که در هر دو صورت معنی و مفهوم واحد دارد.

اما ریشه این ضرب المثل:
سابقا که شهرها لوله کشی نشده بود سکنه هر شهر برای تامین آب مورد احتیاج خود از آب رودخانه یا چشمه و قنات، که غالبا در جویهای سرباز جاری بود استفاده می کردند . به این ترتیب که اول هر ماه ، یا هفته ای یک بار- بسته به قلت یا وفور آب- حوضها و آب انبارها را با آب جوی کوچه پر می کردند و از آن برای شربت و شستشو و نظافت استفاده می کردند.

طبیعی است در یک محله که دهها خانه دارد و همه بخواهند از آب یک جوی در دل شب استفاده کنند، چنانچه بین افراد خانواده ها سازگاری وجود نداشته باشد ، هر کس می خواهد زودتر آب بگیرد . همین عجله و شتاب زدگی و عدم رعایت تقدم و تأخر موجب مشاجره و منازعه خواهد شد. شبهای آب نوبتی در محله های تهران واقعأ تماشایی بود. زن و مرد و پیرو جوان از خانه ها بیرون می آمدند و چنان قشقرقی به راه می انداختند که هیچکس نمی توانست تا صبح بخوابد.

شادروان عبد الله مستوفی می نویسد:« من کمتر دیده ام که دو نفر که از یک جوی آب می برند از همدیگر راضی باشند و اکثر بین دو شریک شکراب می شود. »


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 21 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 12:7 ] [ مهدی رضایی ]

باورهای قلبی, جملات زیبا آموزنده

من باور دارم ...
که دعوا و جرّ و بحث دو نفر با هم به معنى
این که آن*ها همدیگر را دوست ندارند نیست.
و دعوا نکردن دو نفر با هم نیز به معنى این که
آن*ها همدیگر را دوست دارند نمى*باشد.

من باور دارم ...
که هر چقدر دوستمان خوب و صمیمى
باشد هر از گاهى باعث ناراحتى ما
خواهد شد و ما باید بدین خاطر او را
ببخشیم.

من باور دارم ...
که دوستى واقعى به رشد خود ادامه خواهد
داد حتى در دورترین فاصله*ها. عشق واقعى
نیز همین طور است.

من باور دارم ...
که ما مى*توانیم در یک لحظه کارى کنیم که
براى تمام عمر قلب ما را به درد آورد.

من باور دارم ...
که زمان زیادى طول مى*کشد تا من همان آدم
بشوم که مى*خواهم.

من باور دارم ...
که همیشه باید کسانى که صمیمانه
دوستشان دارم را با کلمات و عبارات زیبا و
دوستانه ترک گویم زیرا ممکن است آخرین
بارى باشد که آن*ها را مى*بینم.

من باور دارم ...
که ما مسئول کارهایى هستیم که انجام
مى*دهیم، صرفنظر از این که چه احساسى
داشته باشیم.

من باور دارم ...
که اگر من نگرش و طرز فکرم را کنترل
نکنم،او مرا تحت کنترل خود درخواهد
آورد.

من باور دارم...
که قهرمان کسى است که کارى که باید
انجام گیرد را در زمانى که باید انجام گیرد،
انجام مى*دهد، صرفنظر از پیامدهاى آن.

من باور دارم ...
که گاهى کسانى که انتظار داریم در مواقع
پریشانى و درماندگى به ما ضربه بزنند، به
کمک ما مى*آیند و ما را نجات مى*دهند.

من باور دارم ...
که گاهى هنگامى که عصبانى هستم
حق دارم که عصبانى باشم امّا این به
من این حق را نمى*دهد که ظالم و بیرحم
باشم.

من باور دارم ...
که بلوغ بیشتر به انواع تجربیاتى که داشته*ایم
و آنچه از آن*ها آموخته*ایم بستگى دارد تا به
این که چند بار جشن تولد گرفته*ایم.

من باور دارم ...
که همیشه کافى نیست که توسط دیگران
بخشیده شویم، گاهى باید یاد بگیریم که
خودمان هم خودمان را ببخشیم.

من باور دارم ...
که صرفنظر از این که چقدر دلمان شکسته
باشد دنیا به خاطر غم و غصه ما از حرکت باز
نخواهد ایستاد.

من باور دارم ...
که زمینه*ها و شرایط خانوادگى و اجتماعى
برآنچه که هستم تاثیرگذار بوده*اند امّا من
خودم مسئول آنچه که خواهم شد هستم.

من باور دارم ...
که نباید خیلى براى کشف یک راز کند و کاو
کنم، زیرا ممکن است براى همیشه زندگى
مرا تغییر دهد.

من باور دارم ...
که دو نفر ممکن است دقیقاً به یک چیز نگاه
کنند و دو چیز کاملاً متفاوت را ببینند.

من باور دارم ...
که زندگى ما ممکن است ظرف تنها چند
ساعت توسط کسانى که حتى آن*ها را
نمى*شناسیم تغییر یابد.

من باور دارم ...
که گواهى*نامه*ها و تقدیرنامه*هایى که بر روى
دیوار نصب شده*اند براى ما احترام و منزلت به
ارمغان نخواهند آورد.

من باور دارم ...
که کسانى که بیشتر از همه دوستشان دارم
خیلى زود از دستم گرفته خواهند شد.

من باور دارم ...
«شادترین مردم لزوماً کسى که بهترین چیزها
را دارد نیست
بلکه کسى است که از چیزهایى که دارد
بهترین استفاده را مى*کند.»

نلسون ماندلا


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 21 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 12:4 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان,داستان کوتاه,داستانک

کودکی امیر وقتی خواهر ها و برادرهایش همه توی این حیاط با بچه های فامیل بازی می کردند ، وقتی روزهای تابستان کوتاه تر از روزهای گرم این سال ها بود وقتی پاییزهایش با آن درخت انار کهنسال بیشتر از آن که اضطراب مشق های ننوشته باشد روزهای باران پیاپی بود ، در خواب گذشت . خوابی که سی سال طول کشید .

امیر پنج ساله یک روز اردی بهشت ماه وقتی آب نو به حوض فیروزه ای انداخته بودند ، خلاف سنت اهل این خانه لباس هایش را درآورد و پرید وسط آب . آن روز پنج شنبه بود و ساعت دوزاده ظهر و هنوز خواهر برادرهای بزرگ تر از مدرسه برنگشته بودند . توی خانه  امیر بود و ماماجانش و دو تا خواهر کوچک ترش .

سمانه و سمیرا که دو قلو بودند و سه سالگی شان تازه تمام شده بود .

ماماجان امیر که آمد توی حیاط دید که پسر توی آب حوض است و خواهر های دوقلو هم جیغ و داد می کنند . هر چه به امیر گفت که حالا وقت آب تنی نیست باید صبر کند تابستان بشود و الان هنوز هوا گرم نشده و اصلا با این کاری که امیر می کند برادرهایش بدعادت می شوند و آن ها درس دارند ، گوش نکرد .

برادرهای امیر -  محسن و صمد می رفتند   دنبال عاطفه و او را از مدرسه می آوردند . آن روز وقتی هر سه نفر با هم از مدرسه برگشتند ، دیدند امیر توی آب است و انگار کسی هم جلویش را نگرفته و خوششان آمد و برادرهای هم کیف های مدرسه را کنار حوض ول دادند و لباس کندند و پریدند توی آب.

پدرشان برای ناهار می آمد خانه . دکان آهنگری را می بست و می آمد ناهارش را می خورد و چرتی می زد و دوباره برمی گشت دکان را باز می کرد و تا غروب کار می کرد .

آن روز اردی بهشت ماه وقتی دید که رسم آب تنی را به هم زدند شاکی شد و کتک مفصلی به هر سه یشان زد . امیر را هم حبس کرد توی انباری و درش را قفل کرد و رفت . ناهار هم نماند . ماماجان بیچاره هر چند وقت می رفت و امیرجانش را صدا می کرد . خیالش راحت می شد و بر می گشت به کارها می رسید . غروب شد و شب شد و پدر بر نگشت . ماماجان دم در انباری نشسته بود و بچه ها هم کنارش  بودند که پدر آمد . از دم غروب به این طرف ماماجان هر چه امیر را صدا کرده بود جوابی نشنید و همین بود که بسط نشسته بود کنار انباری و بچه ها یکی آمده بودند ور دل ماماجانشان .

در را باز کرد و همه دیدند که امیر آرام خوابیده است . پدر امیر را بغل کرد و آورد توی رخت خوابش دراز کرد . امیر ناهار نخورده بود و شام هم نخورد .

هیچ کس جرئت نکرد چیزی به پدر بگوید و هر کس به دم پختک از ناهار مانده نوک نوکی کرد و رفتند که بخوابند .

از آن روز به بعد امیر از خواب بیدار نشد که نشد . هر چند وقت یک بار دکتر می آوردند بالای سر امیر و دکتر می گفت که این حال حال آدم بیهوش نیست . حال آدم توی اغما و به اصطلاح پزشکی توی کما رفته نیست . این فقط یک خواب طولانی است .

کسی یادش نمی آید از آن به بعد ماماجان و پدر بیشتر از چند کلمه با هم حرف زده باشند . بیا غذا بخور . سمانه سرما خورده . فامیل از شهرستان فردا می آیند و پول را گذاشتم روی پیش بخاری و از همین حرف ها .

سی سال گذشت و همه ی بچه ها رفتند سر خانه و زندگی شان و ماماجان مانده بود و امیر و پدرش.

امیر حالا یک پسر سی و پنج ساله بود و حالا چند تار موی سفید هم روی شقیقه اش آمده بود . پدر پیر شده بود و ناتوان و هر روز می آمد توی اتاق امیر و فقط نگاهش می کرد.

تا این که یک روز خبر آوردند که سکته کرده توی همان دکان آهنگری . چند روزی بیمارستان بود و بعد آمد خانه و توی رخت خواب اسیر شد و از زبان افتاد تا این که پیمانه اش تمام شد .

چهل روز بعد امیر بیدار شد . ماماجان و امیر باهم کلی حرف زدند . رفتار امیر مثل یک مرد سی و پنج ساله بود . همه چیز را بلد و بود می فهمید . انگار نه انگار که از سی سال پیش به این طرف خواب بوده .

ماماجانش لباس های عیدی که هر سال برای امیر می خریده را نشانش داد . لباس هایی که امیر همه را پوشیده بود .

امیر لباس ها را جمع کرد و آورد وسط حیاط . به حوض نگاهی کرد . دلش آب تنی می خواست . همه ی لباس ها را ریخ وسط حوض . لباس ها خیس می شدند و سنگین می شدند و یکی یکی می رفتند ته آب . امیر غصه دار پدرش بود که خیال می کرده امیر او را نبخشیده . لباس پنج سالگی اش آخرین لباسی بود که رفت ته آب . امیر توی این سی سال گریه نکرده بود . حالا می خواست یک دل سیر به حال خیلی ها به غیر از خودش گریه کند .


برچسب‌ها:
[ جمعه 19 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 18:40 ] [ مهدی رضایی ]

 

ﻣﻦ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯾﻢ , متن های عاشقانه , احساس عاشقی

ﻣﻦ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯾﻢ!
ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺑﯿﻨﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﯿﻢ،
ﺳﺮﺩ ﻭ ﺑﯽ ﺭﻭﺡ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﺟﺪﺍﯾﯽ…
ﭼﻨﺪﯼ ﭘﯿﺶ ﯾﮏ ﭘﯿﺎﻣﮏ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﻭ ﭘﺮ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺩﺍﺩﻡ …
ﯾﮏ ﭘﺎﺳﺦ ﭘﺮ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻣﮏ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺩﺍﺩ ..
ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ……. ﻭ ﻣﻦ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﭘﺎﺳﺨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺩﻡ ……
ﻭ ﺍﻭ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﭘﺎﺳﺨﻢ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ ……. ﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﻦ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ……. ﻭ ﺑﺎﺯ ﺍﻭ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ……..
ﺍﺻﻼ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺪ ﻣﺤﺒﺖ ﺍﻣﯿﺰ ﺑﻠﺪ ﺍﺳﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﺪ ……..
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺍﻧﺴﻮﯼ ﺧﻂ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﺳﺖ …

 

ﻣﻦ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯾﻢ , متن های عاشقانه , احساس عاشقی


ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ …
ﺍﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﺑﺸﻨﺎﺳﺪ ﺣﺘﯽ ﮔﻔﺖ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺟﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ …
ﻣﺎ ﺍﺩﻣﻬﺎﯼ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ …
ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ
ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﯾﻢ
ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺍﺯ ﻫﻢ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ …
ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺩﻣﺎﻧﯿﻢ
ﻫﻤﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ….


برچسب‌ها:
[ جمعه 19 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 18:39 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان,داستانه عاشقانه,داستان عاشقانه مرا بغل کن

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»


زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.


شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»


زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»


شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.


عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.


برچسب‌ها:
[ جمعه 19 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 18:39 ] [ مهدی رضایی ]

عشق و محبت, جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

عشق و محبت, جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

عشق و محبت, جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

عشق و محبت, جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

عشق و محبت, جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

عشق و محبت, جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

عشق و محبت, جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

عشق و محبت, جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

عشق و محبت, جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

عشق و محبت, جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

عشق و محبت, جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

عشق و محبت, جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

عشق و محبت, جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

عشق و محبت, جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

عشق و محبت, جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

عشق و محبت, جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

عشق و محبت, جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

عشق و محبت, جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی


برچسب‌ها:
[ جمعه 19 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 18:29 ] [ مهدی رضایی ]

 

2ahf6tj داستان عاشقانه بسیار زیبا و غمگین ( حتما بخوانید )

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

 

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 17 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 12:8 ] [ مهدی رضایی ]
 
من ... و ١٧ سالمه! من ادمى بودم كه به هيچكس تا همين 
 
 
شش ماه پيش دل نبستم! 
 
 
به طور اتفاقى يكى از اشناهاى دوستمو كه اسمش امير بودو 
 
 
ميشناختم! بعضى وقتا ميديدمش اما اصلا ازش خوشم 
 
 
نميومد! تا اينكه بعد چندوقت توى نت پيداش كردم! و كاش 
 
 
هيچوقت جوابشو توى چت نميدادم! كم كم خيلى باهم جور 
 
 
شديم! اوايل مثل دادشم بود حتى داداش صداش ميكردم! اما 
 
 
بعد گفت كه دوست نداره منم ديگه بهش نگفتم! اونقد باهم 
 
 
راحت بوديم كه همه چيزو به من ميگفت و منم در همه 
 
 
صورت باهاش بودم! تا اينكه يه روز گفت دوست دختر 
 
 
گرفتم بالاخره(يه مدت بود با كسى نبود) ! من اول خيلى 
 
 
عادى گفتم ااا چه خوب اما بعد... بعد چند وقت احساس 
 
كردم 
 
نه نميتونم با اين احساس كه نميدونم چيه كنار بيام! 
 
 
يه روز رفتيم بيرونو به طور كاملا ناگهانى بوسش كردم و 
 
 
اونم همراهى كرد! بعد از اون روز من ديگه مثل قبل نبودم!! 
 
 
با خيليا بودم اما اون احساس....
 

برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 17 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 12:0 ] [ مهدی رضایی ]

داستان های ضرب المثل,زردآلو هلندر

هنگامي كه كارفرما به كارگرش مزدي ناچيز بدهد و از او مؤاخذه كند كه چرا خوب كار نكرده‌اي يا وقتي كه ارباب به نوكر خود پرخاش كند كه فلان دستور مرا چرا خوب انجام ندادي و نوكر از مزد خود رضايت نداشته باشد، در جواب او اين مثل را مي‌گويد.

سه نفر براي دزديدن زردآلوي شكرپاره وارد باغي شدند. ولي در بين درختان آن باغ فقط يك درخت زردآلوي هلندر ميوه داشت و از زردآلوي شكرپاره اثري ديده نمي‌شد، به ناچار تن به دزديدن نقد موجود در دادند. يك نفر از آنها براي تكاندن شاخه‌‌ها بالاي درخت رفت.

دو نفر براي جمع كردن ميوه در پاي درخت ماندند. در اين بين سر و كله باغبان از دور پيدا شد، دو نفري كه در پاي درخت بودند پا به فرار گذاشتند ولي چون فرصت نكردند از باغ خارج شوند يكيشان به زير شكم الاغي كه در گوشه باغ بسته بود پناه برد. ديگري خود را در جوي كوچكي به رو انداخت و دراز كشيد.

باغبان نزد اولي رفت و گف: «مردك كي هستي و اينجا چه مي‌كني؟» مرد جواب داد: «من كره‌خرم» باغبان گفت: «احمق نادان ـ اين خر كه نر است» گفت: «باشد. مانعي ندارد.

من از پيش ننه‌ام قهر كرده‌ام آمده‌ام پيش بابام» باغبان پيش دومي رفت و گفت: «تو ديگر كي هستي؟» مرد گفت: «من سگم» باغبان گفت: «اينجا چه مي‌كني؟» گفت: «معلومه. سگي از اين طرف عبور مي‌كرد. مرا اينجا گذاشت و رفت». باغبان رفت پيش سومي كه خود را روي درخت جمع و گرد كرده بود و پشت شاخه‌‌ها قايم شده بود.

گفت: «تو بگو ببينم كي هستي؟» گفت: «من بلبلم» باغبان گفت: «اگر بلبلي يك نوبت آواز بخوان ببينم» مردكه نره غول با صداي نكره و زشتي كه داشت، بناي آوازخواني گذاشت. باغبان گفت: «خفه شو! بلبل كه به اين بدي نمي‌خواند». گفت: «احمق مگر نمي‌داني بلبلي كه خوراكش زردآلو هلندر است بهتر اين اين نمي‌خواند؟»


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 17 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 11:35 ] [ مهدی رضایی ]
صفحه قبل 1 ... 11 12 13 14 15 ... 54 صفحه بعد
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که: می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...
آبان 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392
امکانات وب