داستان های جذاب و خواندنی
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های جذاب و خواندنی و آدرس mahdi128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





حکایت بهلول و آب انگور

روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!

مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!

 


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 3 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 12:10 ] [ مهدی رضایی ]

متن کارت عروسی زیبا, متن جالب کارت عروسی

شتری است که در خانه همه می‌خوابد
در خانه ما هم خوابید خب
حالا مال ما یک کمی بد فرم‌تر بوده،
از نامزدی به ازدواج رسید
پیش می‌آید دیگر!
شما هم خبطی مرتکب شوید،
بیایید دور هم، همدیگر را می‌بینیم و شوخی می‌کنیم
می‌خندیم،
حال می‌دهد به جان شما
غذای خوب هم سفارش داده‌ایم، میوه درجه یک هم ایضاً،
فقط ما این همه خرج کرده‌ایم، شما جوگیر نشوید کادوی گران بخرید
همان یک سکه کافیست، البته ما به نیمش هم راضی هستیم.
در ضمن، جمع بزرگونه است
دلبندانتان فعلاً در منزل بمانند تا وقتی دلبند ما به دنیا آمد برای تولدش دعوت کنیم

متن کارت عروسی زیبا, متن جالب کارت عروسی

نام فیلم: مجردها به بهشت نمی‌روند
برداشت اول و آخر: تکرار ندارد
تاریخ اکران: روز جشن عروسی
سانس ویژه: از ۷ شب تا نیمه شب
کارگردان: پدران و مادران خسته از دست فرزند
بازیگر نقش اول مرد:‌ آقا داماد
بازیگر نقش اول زن: عروس خانم
موزیک و موسیقی: دی‌جی آشنا
با تشکر از حضور بموقع عاقد
بازیگران سیاهی‌لشگر: خانواده‌ها، دوستان و آشنایان
قصه تکراری از اونجایی شروع می‌شه
قصه ما از اونجایی شروع می‌شه
که دخترخانم و آقا پسر عروسیشون به‌پامی‌شه
هر چی بگین سور و سات فراوونه
شیرینی و شام، ساز و دهل که میزونه
اونی که کمه تو قصه شون شمایین
حتماً تشریف بیارین
ما عکاس و فیلمبردار داریم شما زحمت نکشین
نکته: موقع ورود عروس و داماد میوه پوست نکنید چون چسب‌زخم نداریم.

متن کارت عروسی زیبا, متن جالب کارت عروسی

ما دو خانواده بسیار محترم، تصمیم گرفتیم دختر را عروس و پسرمان را داماد کنیم و بفرستیم خانه بخت تا هم خودمان از دستشان راحت شویم و هم خودشان مزه زندگی را بچشند.
پاشید، بیایید و این دو کبوتر عاشق را دست به دست بدهید تا بروند سر خانه و زندگیشان.
(حالا اگر کبوتر نبودند، شما می‌توانید قمری هم حساب‌شان کنید.)
بزم ما روز دوشنبه است و ۴ نوع غذا سفارش دادیم، فقط وقتی خوردید و رفتید نگویید ترش بود یا شیرین، شور بود یا بی‌نمک! حساب کنید کلی پول بابت اطعمه داده‌ایم. میوه هم چند برابر مهمانان ابتیاع شده تا به همراه شیرینی و شربت میل کنید.
ما که راضی به زحمت نیستیم، ولی حالا که شما می‌خواهید کادو بیاورید، کادوی درست و درمون بیاورید تا ما پشت سرتان حرف نزنیم! در ضمن این نور دیده‌‌ها را شما فعلاً نیاورید… بعداً ما از خجالتشان درمی‌آییم.


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 3 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 12:9 ] [ مهدی رضایی ]

صبر و تحمل, برای خودت دعا کن

!خودت را دوست داشته باش
    برای خودت دعا کن که آرام باشی.
    وقتی توفان می آید تو همچنان آرام باشی
    تا توفان از آرامش تو آرام بگیرد.

    برای خودت دعا کن
    تا صبور باشی؛
    آنقدر صبور باشی تا بالاخره ابرهای سیاه آسمون
    کنار بروند و خورشید دوباره بتابد.

    برای خودت دعا کن تا خورشید را بهتر بشناسی.
    بتوانی هم صحبتش باشی و صبح ها برایش نان تازه بگیری.
    برای خودت دعا کن که سر سفره ی خورشید بنشینی و چای آسمانی بنوشی.

    برای خودت دعا کن تا همه ی شب هایت ماه داشته باشد؛
    چون در تاریکی محض راه رفتن خیلی خطرناک است.
    ماه چراغ کوچکی است که روشن شده تا جلوی پایت را ببینی.

    برای خودت دعا کن تا همیشه جلوی پایت را ببینی؛ آخر راهی را که
    باید بروی خیلی طولانی است. خیلی چاله چوله دارد؛ دام های زیادی
    در آن پهن شده است و باریکه های خطرناکی دارد؛ پر از گردنه های حیران
    و سنگلاخ های برف گیر است.

    برای خودت دعا کن تا پاهایت خسته نشوند و بتوانی راه بیایی
    چون هر جای راه بایستی مرده ای و مرگی که شکل نفس نکشیدن,
    به سراغ آدم بیاید، خیلی دردناک است.
    هیچ وقت خودت را به مردن نزن.

    برای خودت دعا کن
    که زنده بمانی .
    زنده ماندن چند راه حل ساده دارد!
    برای اینکه زنده بمانی نباید بگذاری که هیچ وقت
    بیشتر از چیزی که نیاز داری بخواهی.
    باید همیشه با خدا در تماس باشی تا به تو بیداری بدهد.
    بیداری هایی آمیخته با روشنایی ، صدا ، نور ، حرکت.
    تو باید از خداوند شادمانی طلب کنی.همیشه سهمت را بخواه.
    و بیشتر از آن چه که به تو شادمانی ارزانی می شود در دنیا شادمانی
    بیافرین تا دیگران هم سهمشان را بگیرند.
    برای اینکه زنده بمانی باید درست نفس بکشی و
    نگذاری هیچ چیز ی سینه ات را آلوده کند.
    برای اینکه زنده بمانی باید حواست به قلبت باشد.
    هرچند وقت یکبار قلبت را به فرشته ها نشان بده و از آنها
    بخواه قلبت را معاینه کنند . دریچه هایش را، ورودی ها و خروجی هایش را
    و ببینند به اندازه ی کافی ذخیره شادمانی در قلبت داری یا نه!!
    اگر ذخیره ی شادمانی هایت دارد تمام می شود باید بروی پشت
    پنجره وبه آسمان نگاه کنی . آنقدر منتظر بمان و به آسمان نگاه کن .........
    تا بالاخره خداوند از آنجا رد بشود؛
    آن وقت صدایش کن؛
    به نام صدایش کن؛
    او حتماً برمی گردد و به تو نگاه می کند و از تو می پرسد که چه می خواهی؟؟!
    تو صریح و ساده و رک بگو.
    هر چیزی که می خواهی از خدا بخواه.
    خدا هیچ چیز خوبی را از تو دریغ نمی کند.
    شادمان باش او به تو زندگی بخشیده است و کمکت می کند
    که زنده بمانی . از او کمک بگیر. از او بخواه به تو نفس,
    پشمک ، چرخ و فلک ، قدم زدن ، کوه ، سنگ ،
    دریا ، شعر ، درخت ، تاب ، بستنی ، سجاده ،
    اشک، حوض، شنا ،راه ، توپ ، دوچرخه ،
    دست ، آلبالو ، لبخند ، دویدن
    و عشق....و عشق,بدهد.
    آن وقت قدر همه ی اینها را بدان و آن قدر زندگیت را ادامه بده
    که زندگی از این که
    تو زنده هستی به خودش ببالد!
    دیگران را فراموش نکن..برای خودت دعا کن !!!


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 3 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 12:9 ] [ مهدی رضایی ]

حکایت,حکایت مدیریتی

متن حكايت
پائيز بود و سرخپوست ها از رئيس جديد قبيله پرسيدند كه زمستان پيش رو سرد خواهد بود يا نه. از آنجايي كه رئيس جديد از نسل جامعه مدرن بود از اسرار قديمي سرخپوست ها چيزي نياموخته بود. او با نگاه به آسمان نمي توانست تشخيص دهد زمستان چگونه خواهد بود. بنابراين براي اينكه جانب احتياط را رعايت كند به افراد قبيله گفت كه زمستان امسال سرد خواهد بود و آنان بايد هيزم جمع كنند.
چند روز بعد ايده اي به نظرش رسيد. به مركز تلفن رفت و با اداره هواشناسي تماس گرفت و پرسيد: «آيا زمستان امسال سرد خواهد بود؟»
كارشناس هواشناسي پاسخ داد: «به نظر مي رسد اين زمستان واقعاً سرد باشد.»
رئيس جديد به قبيله برگشت و به افرادش گفت كه هيزم بيشتري انبار كنند. يك هفته بعد دوباره از مركز هواشناسي پرسيد: «آيا هنوز فكر مي كنيد كه زمستان سردي پيش رو داريم؟»
كارشناس جواب داد: «بله، زمستان خيلي سردي خواهد بود.»
رئيس دوباره به قبيله برگشت و به افراد قبيله دستور داد كه هر تكه هيزمي كه مي بينند جمع كنند. هفته بعد از آن دوباره از اداره هواشناسي پرسيد: «آيا شما كاملاً مطمئن هستيد كه زمستان امسال خيلي سرد خواهد بود؟»
كارشناس جواب داد: «قطعاً و به نظر مي رسد زمستان امسال يكي از سردترين زمستان هايي باشد كه اين منطقه به خود ديده است.»
رئيس قبيله پرسيد: «شما چطور مي توانيد اين قدر مطمئن باشيد؟»
كارشناس هواشناسي جواب داد: «چون سرخپوست ها ديوانه وار در حال جمع آوري هيزم هستند.»
شرح حكايت
مديران ناكارآمد به دليل نداشتن دانش و تخصص لازم، مغرور بودن و خودخواهي، منفعت طلبي شخصي، انحصارطلبي و فراهم نكردن نظام هاي اطلاعاتي و تصميم گيري مناسب، در بيشتر موارد مرتكب تصميم هاي اشتباه و نابخردانه و شايد هم مغرضانه مي شوند كه هزينه هاي زيادي را به مجموعه تحت مديريت آنان وارد مي كند. اگر تصميم هاي نادرست اين گونه مديران آغازگر چرخه معيوبي نيز باشد در اين صورت اثرات منفي و مخرب اين تصميم ها بيشتر و بيشتر خواهد شد تا حدي كه مي تواند به بحران و يا نابودي سيستم منجر شود.
مثالي از چرخه معيوب كه در واقعيت زياد اتفاق مي افتد از اين قرار است: مديريت سرمايه گذاري را كاهش مي دهد و از منابع مالي برداشت مي كند. مديريت با كاهش يا حذف توسعه كاركنان، توسعه محصولات جديد، تحقيق بازار و ديگر موارد هزينه ها را كاهش مي دهد و سود سهام و حقوق و مزاياي مديران را افزايش مي دهد و بدين صورت از سرمايه برداشت مي كند. نتيجه اين كار كاهش حقوق كاركنان، آموزش كاركنان در پايين ترين سطح، خط توليد روزآمد نشده يا منسوخ و ضعف در شناخت نيازهاي بازار و مشتريان خواهد بود. اين اثرات منفي باعث نارضايتي كاركنان، كاهش تعهد سازماني و افزايش نرخ خروج كاركنان خواهد شد. اين موارد موجب كاهش كيفيت محصولات و خدمات، نارضايتي مشتريان و جذب شدن آنان به سمت رقبا و از دست رفتن سهم بازار خواهد شد. كاهش فروش و سود باعث مي شود كه مديريت براي پرداخت هزينه هاي اوليه و جاري هم، دوباره از سرمايه برداشت كنند و بدين ترتيب چرخه معيوب ادامه مي يابد.
منبع:mgtsolution.com


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 3 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 12:8 ] [ مهدی رضایی ]

سخنان ویکتور هوگو, جملات کوتاه زیبا

 چقدر عاقلند آنهایی که در عشق احمق اند.ویکتور هوگو

عذاب وجدان ، بدتر از مرگ در بیابان سوزان است.ویکتور هوگو

هر چه از کوه بالاتر می رویم ، چشم انداز گسترده تری می بینیم.ویکتور هوگو

لطف زن مانند ماسه خطرناک است.ویکتور هوگو

هرچه خدایی نیست ، فرو ریختنی است.ویکتور هوگو

یک پرنده کوچک که زیر برگها آواز میخواند برای اثبات خدا کافی است.ویکتور هوگو 

بزرگترین آزمون گیرنده ، خداست و کوچکترین آزمون دهنده ، بنده ی خدا.ویکتور هوگو

روزی جهانیان ،همه دست برادری به یکدیگر خواهند داد و آن روزی است که بدبختی و تیره روزی در گستره جهان یافت نخواهد شد.ویکتور هوگو

از لابه لای شدیدترین تاریکی ها ، نور راستی برافروخته می شود.ویکتور هوگو

آنچه میگویی بکن و آنچه میکنی بگو! ویکتور

لغزش انسان تدریجی است . بدیها در وجود ما ،پای حاضر و آماده و نامرئی دارند .حتی کسانی که از ما با ظاهر پاک و آراسته ، چنین ویژگیهایی دارند. ویکتور هوگو

اگر نمیخواهی تو را بیازمایند ، کار خود را درست انجام بده . ویکتور هوگو

هر زن پاکدامنی ،زیبا و دلپسند است. ویکتور هوگو

زندگانی گل است و عشق ، عسل آن. ویکتور هوگو

هر کس ارزش خود را خود تعیین میکند. ویکتور هوگو

اگر چشم و هم چشمی در زندگی بشر نبود ،نه نوآوری میشد نه کشفی.ویکتور هوگو

عشق ، زیبا و زشت نمیشناسد.ویکتور هوگو

 

اگر انسان بتواند رنج را نیز به مانند شهری ترک گوید،می تواند خوشبختی را از سر گیرد.ویکتور هوگو

ازدواج چیز شگفت آوری است،گاه شیران را روباه و گاه روبهان را شیر میکند.ویکتور هوگو

جان آدمی چه اندوهگین است ،هنگامی که اندوهش از عشق است.ویکتور هوگو

چقدر باشکوه است که دوستت بدارند و به مراتب باشکوه تر است که دوست بداری!ویکتور هوگو

بدون دادگری هیچگونه پیش داوری درست نیست.ویکتور هوگو

در نوشتن از آنچه دیگران نوشته اند ، نباید یاری خواست ،بلکه از جان و دل خویشتن است که باید یاری جست.ویکتور هوگو

به کسی عشق بورز که لایق عشق تو باشد نه تشنه عشق … چون تشنه عشق روزی سیراب می شود.ویکتور هوگو

مانند پرنده باش که روی شاخه سست و ضعیف لحظه ای می نشینید و آواز میخواند و احساس میکند که شاخه می لرزد ،اما به آواز خواندن خود ادامه می دهد زیرا مطمئن است که بال و پر دارد.ویکتور هوگو

بیش از آنکه خزان از راه برسد ، از هر بهار بهره مند شو .ویکتور هوگو

زندگی شما از زمانی آغاز میشود که افسار سرنوشت خویش را در دست گیرید.ویکتور هوگو ارسال نظر

منبع:smsojok.com


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 3 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 12:8 ] [ مهدی رضایی ]

خواجه شیراز, چهارتکبیر زدن

عبارت بالا در عرف اصطلاح عرفا و ارباب ذوق وادب کنایه از ترک علایق ، پشت پا زدن به دنیا و مافیها و رهاکردن امیال و آرزوها باشد .
خواجه شیراز می فرماید :

من هماندم که وضو ساختم از چشمه عشق
چهارتکبیر زدم : یکسره بر هرچه که هست

باید دید منظور از چهار تکبیر و شان نزول آن چیست که آدمی چون بخواهد تبرای مطلق از ما سوی بجوید آن را به چهار تکبیر تعبیر میکند .

تکبیر از لحاظ ریشه و مفهوم لغوی « بزرگ و کلان گردانیدن چیزی و بزرگ شمردن و بزرگی صفت کردن آن چیز آمده است » همچنین به منظور بزرگ داشتن و خدای را به بزرگی یاد کردن نیز تکبیر می گویند .
در محارباتی که در صدر اسلام بین مسلمین وسپاهیان دشمن روی می داد هنگامی که جنگ مغلوبه می شد مسلمین تکبیرگویان پیش می رفتند و با صدای الله اکبر شمشیرمی زدند تا دوست و دشمن را بشناسند و احیاناً به جانب خودی و آشنا شمشیرحوالت نکنند . از طرف دیگرتکبیر علامت فتح و پیروزی هم بوده است . درمیدان جنگ پس ازغلبه بردشمن تکبیر میگفتند . به هنگام صلح هم چون متهمی در مجمع عمومی و محضر قضات محکمه اقراربه جرم می کرد مستنطق یا بازپرس به علامت موفقیت تکبیر میگفت و حاضران جلسه با صدای بلند پاسخ می دادند .

تکبیر دیگری به نام تکبیرة الاحرام داریم که اولین تکبیر نماز است وچون بعد از آن سخن گفتن یا عملی غیر از اعمال نماز به جای آوردن حرام است بدین جهت آن را تکبیرة الاحرام گویند .
اما چهارتکبیراختصاص به نماز میت دارد که به مذهب اهل سنت و جماعت بر جسد و جنازه میت گفته می شود و چون بعد از آن میت را برای همیشه وداع می گویند لهذا در اصطلاح عمومی از آن به معنی و مفهوم ترک و قطع علایق تعبیر شده است . توضیح آنکه قبل ازخلافت عمر نماز میت را با چهارو پنج و شش تکبیر می گزاردند . در زمان عمر منحصر به چهار تکبیر شد . و از آن موقع تاکنون در نزد اهل سنت به همین منوال باقی مانده است ولی در مذهب تشیع خلافی نیست که در نماز میت یا نماز جنازه پنج تکبیر گفته می شود .
این نکته هم ناگفته نماند که تنها بر جنازه مولای متقیان حضرت علی بن ابی طالب (ع) هفت تکبیر گفته شده .
در پایان مقال بی مناسبت نیست که این روایت را در رابطه با فضیلت چهار تکبیر نقل کنیم :
هرکس در بامداد بعد از وضو با غسل با خلوص نیت و از صمیم قلب چهار تکبیر را رو به سوی چهار جهت اصلی بر زبان بیاورد به طور حتم به مراد خود به شرط اینکه مشروع و عقلانی باشد خواهد رسید ... از چهار تکبیر برای هر حاجت حتی رفع دشمنی هم می توان استفاده کرد . اگر شما دشمنی داشته باشید که از او می ترسید وبیم دارید که گزندی به شما بزند می توانید به وسیله چهار تکبیر دشمنی او را نسبت به خود رفع نمایید مشروط بر اینکه نخواهید آسیبی به او برسد ، چون از اسم اعظم خداوند نباید استمداد کرد مگر برای کارهای مشروع و اعمال مثبت نه اعمالی که باعث آزار دیگری بشود یا به او آسیب برساند که در این صورت نتیجه معکوس به دست می آید و آن کس که برای آزار دیگری چهار تکبیر میگوید خود دچار رنج و بدبختی می شود .

منبع:avaxnet.com


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 3 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 12:7 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان کوتاه درباره دوستی,داستانک,سرگرمی

دو دوست در بیابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا کردند. یکی به دیگری سیلی زد. دوستی که صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هیچ حرفی روی شن نوشت: « امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد».

آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند و تصمیم گرفتند حمام کنند.

ناگهان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد.

او بر روی سنگ نوشت:« امروز بهترین دوستم زندگیم را نجات داد .»

دوستی که او را سیلی زده و نجات داده بود پرسید:« چرا وقتی سیلی ات زدم ،بر روی شن و حالا بر روی سنگ نوشتی ؟» دوستش پاسخ داد :«وقتی دوستی تو را ناراحت می کند باید آن را بر روی شن بنویسی تا بادهای بخشش آن را پاک کند. ولی وقتی به تو خوبی می کند باید آن را روی سنگ حک کنی تا هیچ بادی آن را پاک نکند.»

منبع:teeteel.notkade.com


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 3 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 12:4 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان,داستانک,داستان کوتاه

زن و مرد از راهي مي رفتند، ماموران آنها را ديدند وآنها را خواستند!
پرسيدند شما چه نسبتي با هم داريد؟
زن و مرد جواب دادند زن و شوهريم
ماموران مدرك خواستند،
زن و مرد گفتند نداريم !
ماموران گفتند چگونه باور كنيم كه شما زن و شوهريد ؟!
زن و مرد گفتند براي ثابت كردن اين امرنشانه هاي فراواني داريم ... !

اول اينكه آن افرادی كه شما مي گوييد دست در دست هم مي روند،
ما دستهايمان از هم جداست!

دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت كردن به هم نگاه مي كنند،
ما رويمان به طرف ديگريست!

سوم آنكه آنها هنگام صحبت كردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف مي زنند،
ما احساسي به هم نداريم!

چهارم آنكه آنها با هم بگو بخند مي كنند،
می بینید که، ما غمگينيم!

پنجم، آنها چسبيده به هم راه مي روند،
اما يكي ازما جلوترازدیگری مي رود!

ششم آنكه آنها هنگام با هم بودن كيكي، بستني ای، چيزي مي خورند،
ما هيچ نمي خوريم!

هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترين لباسهايشان را مي پوشند،
ما لباسهاي کهنه تنمان است.. !

هشتم، ...
ماموران گفتند
خیلی خوب،
برويد،
برويد،..
فقط بروید


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 1 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 12:49 ] [ مهدی رضایی ]

▓▒░♥♥♥به بهشت نمیروم اگر تو آنجا نباشی مادر. ♥♥♥ █▓▒░

روزت مبارک

.
.
.
.

در زیباترین واژه بر لبان آدمی واژه مادر است. زیباترین خطاب مادر جان است.
مادر واژه ایست سرشار از امید و عشق. واژه ای شیرین و مهربان که از ژرفای جان بر می آید. روزت مبارک مادر

.
.
.
.

زن هستی ساز و نظم ده و مهر گستر است ســـرچشمهء محبت و الطاف داور است بهر صفا و لطف خـــدا عشق مظهر است بعد از خـدا به سجده بوَد زآنکه مادر است

.
.
.
.

به یاد می آورم لحظه های فراز را که صدای او اعتبارم می بخشید و لحظه های نشیب را که اعتمادم به یاد می آورم افرای افراشته ای را به یاد می آورم مادرم را …

.
.
.
.

آسودگی از محن ندارد مادر. آسایش جان و تن ندارد مادر .دارد غم و اندوه جگر گوشه خویش ورنه غم خویشتن ندارد مادر

.
.
.
.

مادر ای لطیف ترین گل بوستان هستی
تو شگفتی خلقتی
تو لبریز عظمتی
تو را دوست دارم و می ستایمت!
دست بر دعا بر می دارم و از خدای یگانه برایت برکت,رحمت و عزت می طلبم.

.
.
.
.

مادرای معنی ایثار تو گل باغ خدایی
توی روزگار غربت با غم دل آشنایی
مینویسم ازسرخط مادر ای معنی بودن
مینویسم تا همیشه توئی لایق ستودن

.
.
.
.

آسمانی پر از ستاره، دشتی پر از گل،
تقدیم به آنی که بهشت زیر پایش جا دارد
به مادرم…
که مهرش تا ابد در دلم جای دارد.

.
.
.
.

تو بهترین گل، میان شهر گلهایی
تو رنگ آفتابی،
شب که می رسد، مثل ستاره،
گوئیا مهتابی
مادر خوبم، روزت مبارک


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, ] [ 15:2 ] [ مهدی رضایی ]

امروز چرا اينقدر دير مي گذرد . همش نگاهم به ساعت است .  هر وقت نگاه مي كنم انگار عقربه ساعتم روي يك عدد ايستاده است . كسي از پشت صدايم كرد : نوشتي ؟ برگشتم و گفتم : آره ديشب تمومش كردم بگير اين هم دفتر انشايت .

-         مطمئني خانم معلم چيزي نمي فهمه؟   

-         نه مال همه رو متفاوت نوشتم .

-         راست ميگي چطوري اين همه رو نوشتي ؟

....  ديگر جوابش را ندادم  پول را ا‍ ش گرفتم و گذاشتم كيفم . انشاي خودم نصفه مانده بود  . خودكار را كه دستم گرفتم ، از نوك انگشتانم تا مچ دستم درد گرفت. سر انگشتم زخم شده بود خودكار را يواشكي انداختم زمين تا لحظه اي كه خم مي شوم و برمي دارم انگشتم را لاي دستمال كاغذي بپيچم .  تا كسي نبيند .  سرم را كه بلند كردم خانم معلم جلويم ايستاده بود. انگار همه چيز را فهميده بود.  تنها يك كلمه گفت : بيرون ! از جايم بلند شدم  . خانم معلم فرياد كشيد و گفت : اين كارها چه معنايي دارد ؟  از بچه هاي كلاس شنيدم انشاي همه بچه هاي كلاس  را نوشتي .  چطور چنين چيزي ممكنه ؟  من نمي دانم با تو چكار كنم .  را ه بيفت تا  خانم مدير تكليفت را روشن كند.  نمي دانستم چه بگويم خانم معلم همه چيز را  به مديرمان تعريف كرد .  نمي دانستم كار كدام انسان نامردي بود كه من را لو داده بود !  تمام مدت سرم را  پايين انداخته بودم و به پولها فكر مي كردم . خانم مدير گفت كه الان به مادرت زنگ مي زنم تا بيايد همه چيز را معلوم كند .  يك لحظه داد كشيدم  نه خانم  تو رو خدا !  اگه بگوييد  كه همه چيز خراب ميشه .  خانم معلم و مديرمان به همديگر نگاه كردند سرشان را به حا لت تاسف تكان دادند . ا لتماس مي كردم كه چيزي به مادرم نگويند ....

 تا زنگ آخر پشت در  كلاس ايستادم .  فكر هاي عجيبي در سرم داشتم . امشب حتما خوش مي گذرد ...!  زنگ كه خورد پولهايم را در كيفم جاسازي كردم و زيپش را محكم بستم .  توي  سا لن خانم مدير و خانم معلم باهم حرف مي زدند . مديرمان صدايم كرد . پوشه قرمز رنگ انضباط هم دستش بود.  فهميدم ماجرا از چه قرار است.  اسمم را توي پوشه نشانم داد و جلوي چشمانم  يك صفر براي درس انشا و يك منفي براي انضباطم گذاشت . ولي من اصلا ناراحت نشدم و همش مي خنديدم .  خانم معلم حرصش در آمد و گفت : خجالت هم خوب چيزيه !  با خودم گفتم نبايد ناراحت باشم چون امروز روز بزرگي است .  از سر كوچه داداشم را ديدم.  به هم كه نزديك شديم گفتم خسته نباشي داداش . سپس پولها را از كيفم در آوردم ونشانش دادم  . داداشم با ديدن پولها خوشحال شد داخل حياط كه شديم پرسيدم داداش جون دستهايت چرا سياه شده ؟ جعبه واكس را نشانم داد وگفت: امروز توي مدرسه كفشهاي بچه هاي كلاس رو واكس زدم  . تازه بچه هاي كلاسهاي ديگه هم خواستند كفشهايشان رو واكس بزنم ! ...

انباري بوي نفت مي داد  . پولها را ريختيم جلويمان و داداشم شرو ع كرد به شمردن :  يكي ،  دوتا ، سه تا، ...                       

    داداشي من انشايي رو 500 تو مان نوشتم . البته بعضي بچه ها كه خرد نداشتند 1000 توماني دادند تو كفشي رو جفتي چند واكس زدي ؟

-    7تا ،  8تا  ، ... چي ميگي ؟ من ؟ خب... جفتي 6000 !  

-         داداشي نكنه با اين پولها نتونيم واسه مامان چرخ خياطي بخريم ؟

-          11 تا ، 12تا ،  خب اگه نتونستيم با اين پولها چرخ خياطي نو بخريم دست دومش رو مي خريم !

-         داداشي تو فكر مي كني چرا بابا شبها دير خونه مياد  ؟

-          14تا ، 15تا ... خب لابد كارش زياده !

-         راستي چرخ خياطي رو از كجا مي خريم ؟

-         ما كه نمي خريم پولها رو مي دهيم به مامان خودش مي خره .  16تا 18تا ....

-         داداش يكي پروندي ...

-         تو چقدر حرف مي زني ...

مامان كاسه آشها رو يكي يكي گذاشت سر سفره.   نگاهم كه به كاسه آش افتاد ،گرسنگي ام بيشتر شد.  چند روزي بود كه شام آش داشتيم .  با خجالت گفتم : مامان من آش نمي خورم مامان داشت نخ را ازسوزن رد مي كرد . از وقتي كه چرخ خياطي اش خراب شده بود لباسها را با دستش مي دوخت و معمولا زود خسته مي شد . داداشم بهم اشاره كرد كه تا ذره ي آخرش بخورم و گرنه مامان ناراحت مي شود. و امروز روز مادر بود....

   چند شبي بود كه شام را بدون بابا مي خورديم . صداي در آمد كمي بعد در انبار باز و بسته شد و يك چيزي توي حياط جا به جا شد و پدر داخل خانه شد.  به بابا سلام كرديم هر دو توي اين فكر بوديم كه بابا چرا امشب زود آمده!   بعد ازخوردن شام من و داداشم توي اتاق پولها را داخل پاكت گذاشتيم .  جمعا 20 تومان پول داشتيم و اميد وار بوديم كه بتوانيم براي مادر چرخ خياطي بخريم و او را خوشحال كنيم .  در همين لحظه بابا آمد اتاق و نشست كنارمان و گفت :  بچه ها يادتان نرفته كه امشب روز مادر است ؟ من گفتم معلومه كه يادمان نرفته  ! پدر خنديد و گفت :  بچه ها مادر برايمان خيلي زحمت كشيده و امروز ما بايد او را خوشحال كنيم و  از زحماتش تشكر كنيم  .  طي  اين  روزهايي كه  دير به خانه مي آ مدم تا دير وقت اضافه كاري بودم  و در اين مدت توانستم يك چرخ خياطي نو براي  مادرتان  بخرم  .  حالا بياييد برويم پيشش حتما خيلي خوشحال مي شود !....

 به داداشم نگاه كردم  . بغض كرده بود و دستهاي سياهش  را به هم مي ما ليد . ومن به دستانم نگاه كردم كه سر انگشتانم پينه بسته بود ....!*

 

                                           {  روزت مبارك مادر عزيزم  }


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, ] [ 15:0 ] [ مهدی رضایی ]

داستان عشق مادر

در يک روز گرم تابستان ، پسر کوچکي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت.

 

مادرش از پنجره نگاهش مي کرد و از شادي کودکش لذت ميبرد. مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي پسرش شنا مي کرد. مادر وحشتزده به سمت درياچه دويد و با فريادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.

 

تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد، مادر از راه رسيد وا زروي اسکله بازوي پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت مي کشيد ولي عشق مادر آنقدر زياد بود که نمي گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود ، صداي فرياد مادر را شنيد، به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراري داد.

 

پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي پيدا کند. پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود.

 

خبرنگاري که با کودک مصاحبه مي کرد از او خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت ،" اين زخمها را دوست دارم ، اينها خراشهاي عشق مادرم هستند."

 


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, ] [ 14:59 ] [ مهدی رضایی ]

همه جا حرف از مادر و زحمتهای او بود. مدرسه شور و هیجانی به یاد ماندنی داشت. این شور و هیجان در کوچه و خیابان نیز به چشم می خورد.

«روز مادر» و هفته گرامیداشت مقام زن، تازه شروع شده بود. همه بچه ها در باره هدیه ای که می خواستند به مادرانشان بدهند حرف می زدند و از هر فرصتی برای مشورت با بچه های دیگر برای خریدن هدیه استفاده می کردند.

فقط من بودم که تنها در گوشه ای از حیاط مدرسه می ایستادم و رؤیای خوشحال کردن مادر را در ذهن می پروراندم. آخر من پولی برای خریدن هدیه ای که مادرم را خوشحال کند، نداشتم. انگار تمام غمهای عالم روی دوش من بود. اصلاً دلم نمی خواست بخندم یا در شادی بچه ها شریک باشم. دلم می خواست باارزش ترین چیز را که می توانستم به مادرم هدیه کنم. اما هرچه فکر می کردم چیزی به ذهنم نمی رسید. از یکی شنیدم که گفت: «با یک نامه هم می شود از زحمات مادر تشکر کرد.» خواستم نامه بنویسم و تمام احساساتم را برای مادر که با خون دل بزرگم کرده بود شرح دهم. اما ... ناگهان یادم افتاد که مادر سواد خواندن ندارد که هیچ ... فارسی هم بلد نیست. کسی هم نبود که نوشته ام را برایش ترجمه کند. آخر زبان اصلی ما ترکی آذری بود و مادر از فارسی هیچ نمی فهمید.

چهار روز از هفته زن می گذشت و هر روز یکی از کلاسها مسؤولیت اجرای برنامه های روز مادر را بر عهده داشت. از من خواسته بودند نمایشنامه ای کوتاه در مورد مادر بنویسم و من نمی دانستم به مادر که هدیه ای نداشتم به او بدهم فکر کنم، یا به نمایشنامه.

شب و روز برایم یکسان سپری می شد و من اصلاً متوجه گذشت زمان نبودم. دلم می خواست هدیه ای را به مادر بدهم که تا به حال کسی نداده باشد ولی ...

به حضرت زهرا(س) متوسل شدم تا کمکم کند مادرم را خوشحال کنم ... هر طور بود نمایشنامه ای ترتیب دادم و اجرا شد. اما خودم اصلاً متوجه نبودم که چگونه گذشت.

برای ثروتمندان و آنان که دستشان به دهنشان می رسد دادن هدیه کار سختی نیست ولی برای ما که پول توجیبی هم نداشتیم یک آرزو بود. آخرین روز از هفته زن بود و من غمگین و ناراحت در گوشه اتاق نشسته بودم و به قفسه کتابهایم چشم دوخته بودم. آنقدر توی این هفته فکر کرده بودم که ذهنم پر بود از فکرهای پوچ و توخالی. احساس می کردم مادر منتظر است تا من هدیه اش را بدهم و از او تشکر کنم. با اینکه می دانستم او هیچ توقعی از ما ندارد. خودش همیشه می گفت: «موفقیت شما در درس و زندگی و رعایت ادب و احترام دیگران بهترین هدیه ای است که من می گیرم.»

داشتم به بچگی خودم فکر می کردم. به زمانی که نه حرف زدن بلد بودم نه راه رفتن و ... آن زمان که وقت و بی وقت گریه می کردم. همه از دستم عصبانی می شدند و تنها مادر بود که با صبر و حوصله تمام بغلم می کرد و آرامم می نمود. با خنده من می خندید و با گریه ام گریه می کرد. زمانی که تمام آرزوهایش در من و در آینده من جمع شده بود. و حالا که برایم همه چیز بود، دلگرمی، پشتیبان، امید و آینده و ... او همه چیز من بود. در یک جمله چراغ زندگیم بود در پیچ و خم جاده آینده.

در این فکرها بودم که ناگهان یک فکر خوب به ذهنم رسید. یادم افتاد که هر وقت کتاب می خواندم مادر می گفت به زبان ترکی

است و من با خنده می گفتم نه. و او آه می کشید و می گفت: «می توانی برایم ترجمه اش کنی؟» و من هر وقت حوصله داشتم برایش ترجمه می کردم و او با دقت گوش می کرد.

با خوشحالی بلند شدم قفسه کتابها را باز کردم و دنبال یک کتاب خوب گشتم و «بانوی بانوان» را پیدا کردم. داستان زندگی حضرت فاطمه زهرا(س). گفتم: «مادر می خواهی برایت کتاب بخوانم؟» با خوشحالی پذیرفت. کنارش نشستم و گفتم: «مادر! اگر خوشتان آمد دوست دارم این هدیه روز مادر من به شما باشد.» لبخند زیبایی زد و بعد پیشانیم را بوسید و گفت: «باشد دخترم.»

شروع کردم از زمانی که حضرت زهرا(س) به دنیا آمدند و اهل مکه خوشحال بودند که حضرت محمد(ص) صاحب پسری نشدند که جانشین ایشان باشد ...

مادر گاهی آه می کشید و گاهی چند قطره اشک از چشمانش فرو می ریخت. اما برای اینکه من متوجه نشوم زود پاک می کرد خصوصا آنجا که به صورت مبارکشان سیلی زدند و میراث پدرشان را تصاحب کردند ... و آنجا که محسنش را پشت در سقط کردند و شب شهادتشان که از حضرت علی(ع) خواستند ایشان را تنها غسل کنند و پنهان از دید مردم به خاک بسپارند ... و آن شب که حضرت حسن(ع) و حسین(ع) و حضرت زینب(س) نصف شب از مادر جدا شدند و حضرت علی(ع) ایشان را تنها در تاریکی شب در قبرستان بقیع به پدرشان سپردند و از آنجا که در عمر کوتاه بیشترین ظلم را از مردم زمانه دیدند، محل دفن ایشان تا ابد از همه مخفی خواهد ماند ...

در تمام این مدت مادر آشکارا گریه می کرد. و وقتی کتاب را بستم و نگاهش در نگاهم گره خورد، اشک چشمانش را پاک کرد و در نهایت غمگینی لبخندی زیبا در لبانش نقش بست. صورتم را بوسید و گفت: «این بهترین هدیه ای است که می توانستم در تمام طول عمرم از کسی دریافت کنم.» و باز ابر چشمانش شروع به باریدن کرد و مثل شبنم روی گل گونه هایش نشست. گلی که در حین پژمردگی زیباترین گلی بود که می شناختم. بیشتر از این نتوانستم نگاه بارانیش را تحمل کنم. دستش را بوسیدم و گفتم: «همیشه مدیون توأم مادر.»


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, ] [ 14:59 ] [ مهدی رضایی ]

داستان,داستان کوتاه,داستانک

کودکی امیر وقتی خواهر ها و برادرهایش همه توی این حیاط با بچه های فامیل بازی می کردند ، وقتی روزهای تابستان کوتاه تر از روزهای گرم این سال ها بود وقتی پاییزهایش با آن درخت انار کهنسال بیشتر از آن که اضطراب مشق های ننوشته باشد روزهای باران پیاپی بود ، در خواب گذشت . خوابی که سی سال طول کشید .

امیر پنج ساله یک روز اردی بهشت ماه وقتی آب نو به حوض فیروزه ای انداخته بودند ، خلاف سنت اهل این خانه لباس هایش را درآورد و پرید وسط آب . آن روز پنج شنبه بود و ساعت دوزاده ظهر و هنوز خواهر برادرهای بزرگ تر از مدرسه برنگشته بودند . توی خانه  امیر بود و ماماجانش و دو تا خواهر کوچک ترش .

سمانه و سمیرا که دو قلو بودند و سه سالگی شان تازه تمام شده بود .

ماماجان امیر که آمد توی حیاط دید که پسر توی آب حوض است و خواهر های دوقلو هم جیغ و داد می کنند . هر چه به امیر گفت که حالا وقت آب تنی نیست باید صبر کند تابستان بشود و الان هنوز هوا گرم نشده و اصلا با این کاری که امیر می کند برادرهایش بدعادت می شوند و آن ها درس دارند ، گوش نکرد .

برادرهای امیر -  محسن و صمد می رفتند   دنبال عاطفه و او را از مدرسه می آوردند . آن روز وقتی هر سه نفر با هم از مدرسه برگشتند ، دیدند امیر توی آب است و انگار کسی هم جلویش را نگرفته و خوششان آمد و برادرهای هم کیف های مدرسه را کنار حوض ول دادند و لباس کندند و پریدند توی آب.

پدرشان برای ناهار می آمد خانه . دکان آهنگری را می بست و می آمد ناهارش را می خورد و چرتی می زد و دوباره برمی گشت دکان را باز می کرد و تا غروب کار می کرد .

آن روز اردی بهشت ماه وقتی دید که رسم آب تنی را به هم زدند شاکی شد و کتک مفصلی به هر سه یشان زد . امیر را هم حبس کرد توی انباری و درش را قفل کرد و رفت . ناهار هم نماند . ماماجان بیچاره هر چند وقت می رفت و امیرجانش را صدا می کرد . خیالش راحت می شد و بر می گشت به کارها می رسید . غروب شد و شب شد و پدر بر نگشت . ماماجان دم در انباری نشسته بود و بچه ها هم کنارش  بودند که پدر آمد . از دم غروب به این طرف ماماجان هر چه امیر را صدا کرده بود جوابی نشنید و همین بود که بسط نشسته بود کنار انباری و بچه ها یکی آمده بودند ور دل ماماجانشان .

در را باز کرد و همه دیدند که امیر آرام خوابیده است . پدر امیر را بغل کرد و آورد توی رخت خوابش دراز کرد . امیر ناهار نخورده بود و شام هم نخورد .

هیچ کس جرئت نکرد چیزی به پدر بگوید و هر کس به دم پختک از ناهار مانده نوک نوکی کرد و رفتند که بخوابند .

از آن روز به بعد امیر از خواب بیدار نشد که نشد . هر چند وقت یک بار دکتر می آوردند بالای سر امیر و دکتر می گفت که این حال حال آدم بیهوش نیست . حال آدم توی اغما و به اصطلاح پزشکی توی کما رفته نیست . این فقط یک خواب طولانی است .

کسی یادش نمی آید از آن به بعد ماماجان و پدر بیشتر از چند کلمه با هم حرف زده باشند . بیا غذا بخور . سمانه سرما خورده . فامیل از شهرستان فردا می آیند و پول را گذاشتم روی پیش بخاری و از همین حرف ها .

سی سال گذشت و همه ی بچه ها رفتند سر خانه و زندگی شان و ماماجان مانده بود و امیر و پدرش.

امیر حالا یک پسر سی و پنج ساله بود و حالا چند تار موی سفید هم روی شقیقه اش آمده بود . پدر پیر شده بود و ناتوان و هر روز می آمد توی اتاق امیر و فقط نگاهش می کرد.

تا این که یک روز خبر آوردند که سکته کرده توی همان دکان آهنگری . چند روزی بیمارستان بود و بعد آمد خانه و توی رخت خواب اسیر شد و از زبان افتاد تا این که پیمانه اش تمام شد .

چهل روز بعد امیر بیدار شد . ماماجان و امیر باهم کلی حرف زدند . رفتار امیر مثل یک مرد سی و پنج ساله بود . همه چیز را بلد و بود می فهمید . انگار نه انگار که از سی سال پیش به این طرف خواب بوده .

ماماجانش لباس های عیدی که هر سال برای امیر می خریده را نشانش داد . لباس هایی که امیر همه را پوشیده بود .

امیر لباس ها را جمع کرد و آورد وسط حیاط . به حوض نگاهی کرد . دلش آب تنی می خواست . همه ی لباس ها را ریخ وسط حوض . لباس ها خیس می شدند و سنگین می شدند و یکی یکی می رفتند ته آب . امیر غصه دار پدرش بود که خیال می کرده امیر او را نبخشیده . لباس پنج سالگی اش آخرین لباسی بود که رفت ته آب . امیر توی این سی سال گریه نکرده بود . حالا می خواست یک دل سیر به حال خیلی ها به غیر از خودش گریه کند .

 منبع:tebyan.net


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, ] [ 14:57 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان,داستان گوهر پنهان,حکایت گوهر پنهان

روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا وتوانا ! حکمت این کار چیست که موجودات را می‌آفرینی و باز همه را خراب می‌کنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب می‌آفرینی و بعد همه را نابود می‌کنی؟


خداوند فرمود : ای موسی! من می‌دانم که این سوال تو از روی نادانی و انکار نیست و گرنه تو را ادب می‌کردم و به خاطر این پرسش تو را گوشمالی می‌دادم. اما می‌دانم که تو می‌خواهی راز و حکمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرینش آگاه شوی. و مردم را از آن آگاه کنی. تو پیامبری و جواب این سوال را می‌دانی. این سوال از علم برمی‌خیزد. هم سوال از علم بر می‌خیزد هم جواب. هم گمراهی از علم ناشی می‌شود هم هدایت و نجات. همچنانکه دوستی و دشمنی از آشنایی برمی‌خیزد.

آنگاه خداوند فرمود : ای موسی برای اینکه به جواب سوالت برسی، بذر گندم در زمین بکار. و صبر کن تا خوشه شود. موسی بذرها را کاشت و گندمهایش رسید و خوشه شد. داسی برداشت ومشغول درو کردن شد. ندایی از جانب خداوند رسید که ای موسی! تو که کاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشه‌ها را می‌بری؟ موسی جواب داد: پروردگارا ! در این خوشه‌ها، گندم سودمند و مفید پنهان است و درست نیست که دانه‌های گندم در میان کاه بماند، عقل سلیم حکم می‌کند که گندمها را از کاه باید جدا کنیم. خداوند فرمود: این دانش را از چه کسی آموختی که با آن یک خرمن گندم فراهم کردی؟ موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درک عطا فرموده‌ای.

خداوند فرمود : پس چگونه تو قوه شناخت داری و من ندارم؟ در تن خلایق روحهای پاک هست، روحهای تیره و سیاه هم هست . همانطور که باید گندم را از کاه جدا کرد باید نیکان را از بدان جدا کرد. خلایق جهان را برای آن می‌آفرینم که گنج حکمتهای نهان الهی آشکار شود.

*خداوند گوهر پنهان خود را با آفرینش انسان و جهان آشکار کرد پس ای انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمایان کن.

داستان های مثنوی معنوی


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, ] [ 14:57 ] [ مهدی رضایی ]

حکایت برگه و لكه,حکایت,داستان و حکایت

از كوفي عنان (دبير كل سابق سازمان ملل و برنده صلح نوبل) پرسيدند: بهترين خاطره ي شما از دوران تحصيل چه بود؟
او جواب داد: «روزي معلم علوم ما وارد كلاس شد و برگه ي سفيد رنگي را به تخته سياه چسباند. در وسط آن لكه‌اي با جوهر سياه نمايان بود.»
معلم از شاگردان پرسيد: «بچه ها در اين برگه چه مي بينيد؟»
همه جواب دادند: «يك لكه سياه آقا.»
معلم با چهره اي انديشمندانه لحظاتي در مقابل تخته كلاس راه رفت و سپس با دست خود به اطراف لكه سياه اشاره كرد و گفت: «بچه هاي عزيز چرا اين همه سفيدي اطراف لكه سياه را نديديد؟»
كوفي عنان مي گويد: «از آن روز تلاش كردم اول سفيدي (خوبي‌ها، نكات مثبت، روشنايي ها و…) را بنگرم.»
شرح حكايت
حضرت امير: انديشه نيك و مستقيم بهترين انديشه بشر است.
ما چطور مي نگريم؟


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, ] [ 14:56 ] [ مهدی رضایی ]
صفحه قبل 1 ... 13 14 15 16 17 ... 54 صفحه بعد
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که: می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...
آبان 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392
امکانات وب