داستان های جذاب و خواندنی | ||
|
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟.... مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!
برچسبها: شتری است که در خانه همه میخوابد نام فیلم: مجردها به بهشت نمیروند ما دو خانواده بسیار محترم، تصمیم گرفتیم دختر را عروس و پسرمان را داماد کنیم و بفرستیم خانه بخت تا هم خودمان از دستشان راحت شویم و هم خودشان مزه زندگی را بچشند. برچسبها: !خودت را دوست داشته باش برای خودت دعا کن برای خودت دعا کن تا خورشید را بهتر بشناسی. برای خودت دعا کن تا همه ی شب هایت ماه داشته باشد؛ برای خودت دعا کن تا همیشه جلوی پایت را ببینی؛ آخر راهی را که برای خودت دعا کن تا پاهایت خسته نشوند و بتوانی راه بیایی برای خودت دعا کن برچسبها: متن حكايت برچسبها: چقدر عاقلند آنهایی که در عشق احمق اند.ویکتور هوگو ◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊ عذاب وجدان ، بدتر از مرگ در بیابان سوزان است.ویکتور هوگو ◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊ هر چه از کوه بالاتر می رویم ، چشم انداز گسترده تری می بینیم.ویکتور هوگو ◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊ لطف زن مانند ماسه خطرناک است.ویکتور هوگو ◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊ هرچه خدایی نیست ، فرو ریختنی است.ویکتور هوگو ◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊ یک پرنده کوچک که زیر برگها آواز میخواند برای اثبات خدا کافی است.ویکتور هوگو ◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊ بزرگترین آزمون گیرنده ، خداست و کوچکترین آزمون دهنده ، بنده ی خدا.ویکتور هوگو ◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊ روزی جهانیان ،همه دست برادری به یکدیگر خواهند داد و آن روزی است که بدبختی و تیره روزی در گستره جهان یافت نخواهد شد.ویکتور هوگو ◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊ از لابه لای شدیدترین تاریکی ها ، نور راستی برافروخته می شود.ویکتور هوگو ◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊ آنچه میگویی بکن و آنچه میکنی بگو! ویکتور ◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊ لغزش انسان تدریجی است . بدیها در وجود ما ،پای حاضر و آماده و نامرئی دارند .حتی کسانی که از ما با ظاهر پاک و آراسته ، چنین ویژگیهایی دارند. ویکتور هوگو ◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊ اگر نمیخواهی تو را بیازمایند ، کار خود را درست انجام بده . ویکتور هوگو ◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊ هر زن پاکدامنی ،زیبا و دلپسند است. ویکتور هوگو ◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊ زندگانی گل است و عشق ، عسل آن. ویکتور هوگو ◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊ هر کس ارزش خود را خود تعیین میکند. ویکتور هوگو ◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊ اگر چشم و هم چشمی در زندگی بشر نبود ،نه نوآوری میشد نه کشفی.ویکتور هوگو ◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊ عشق ، زیبا و زشت نمیشناسد.ویکتور هوگو
◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊ اگر انسان بتواند رنج را نیز به مانند شهری ترک گوید،می تواند خوشبختی را از سر گیرد.ویکتور هوگو ◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊ ازدواج چیز شگفت آوری است،گاه شیران را روباه و گاه روبهان را شیر میکند.ویکتور هوگو ◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊ جان آدمی چه اندوهگین است ،هنگامی که اندوهش از عشق است.ویکتور هوگو ◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊ چقدر باشکوه است که دوستت بدارند و به مراتب باشکوه تر است که دوست بداری!ویکتور هوگو ◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊ بدون دادگری هیچگونه پیش داوری درست نیست.ویکتور هوگو ◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊ در نوشتن از آنچه دیگران نوشته اند ، نباید یاری خواست ،بلکه از جان و دل خویشتن است که باید یاری جست.ویکتور هوگو ◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊ به کسی عشق بورز که لایق عشق تو باشد نه تشنه عشق … چون تشنه عشق روزی سیراب می شود.ویکتور هوگو ◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊ مانند پرنده باش که روی شاخه سست و ضعیف لحظه ای می نشینید و آواز میخواند و احساس میکند که شاخه می لرزد ،اما به آواز خواندن خود ادامه می دهد زیرا مطمئن است که بال و پر دارد.ویکتور هوگو ◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊ بیش از آنکه خزان از راه برسد ، از هر بهار بهره مند شو .ویکتور هوگو ◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊◊ زندگی شما از زمانی آغاز میشود که افسار سرنوشت خویش را در دست گیرید.ویکتور هوگو ارسال نظر منبع:smsojok.com برچسبها: عبارت بالا در عرف اصطلاح عرفا و ارباب ذوق وادب کنایه از ترک علایق ، پشت پا زدن به دنیا و مافیها و رهاکردن امیال و آرزوها باشد . من هماندم که وضو ساختم از چشمه عشق باید دید منظور از چهار تکبیر و شان نزول آن چیست که آدمی چون بخواهد تبرای مطلق از ما سوی بجوید آن را به چهار تکبیر تعبیر میکند . تکبیر از لحاظ ریشه و مفهوم لغوی « بزرگ و کلان گردانیدن چیزی و بزرگ شمردن و بزرگی صفت کردن آن چیز آمده است » همچنین به منظور بزرگ داشتن و خدای را به بزرگی یاد کردن نیز تکبیر می گویند . تکبیر دیگری به نام تکبیرة الاحرام داریم که اولین تکبیر نماز است وچون بعد از آن سخن گفتن یا عملی غیر از اعمال نماز به جای آوردن حرام است بدین جهت آن را تکبیرة الاحرام گویند . منبع:avaxnet.com برچسبها:
دو دوست در بیابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا کردند. یکی به دیگری سیلی زد. دوستی که صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هیچ حرفی روی شن نوشت: « امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد». برچسبها:
زن و مرد از راهي مي رفتند، ماموران آنها را ديدند وآنها را خواستند! برچسبها: ▓▒░♥♥♥به بهشت نمیروم اگر تو آنجا نباشی مادر. ♥♥♥ █▓▒░روزت مبارک. در زیباترین واژه بر لبان آدمی واژه مادر است. زیباترین خطاب مادر جان است. . زن هستی ساز و نظم ده و مهر گستر است ســـرچشمهء محبت و الطاف داور است بهر صفا و لطف خـــدا عشق مظهر است بعد از خـدا به سجده بوَد زآنکه مادر است . به یاد می آورم لحظه های فراز را که صدای او اعتبارم می بخشید و لحظه های نشیب را که اعتمادم به یاد می آورم افرای افراشته ای را به یاد می آورم مادرم را … . آسودگی از محن ندارد مادر. آسایش جان و تن ندارد مادر .دارد غم و اندوه جگر گوشه خویش ورنه غم خویشتن ندارد مادر . مادر ای لطیف ترین گل بوستان هستی . مادرای معنی ایثار تو گل باغ خدایی . آسمانی پر از ستاره، دشتی پر از گل، . تو بهترین گل، میان شهر گلهایی برچسبها: ادامه مطلب امروز چرا اينقدر دير مي گذرد . همش نگاهم به ساعت است . هر وقت نگاه مي كنم انگار عقربه ساعتم روي يك عدد ايستاده است . كسي از پشت صدايم كرد : نوشتي ؟ برگشتم و گفتم : آره ديشب تمومش كردم بگير اين هم دفتر انشايت . - مطمئني خانم معلم چيزي نمي فهمه؟ - نه مال همه رو متفاوت نوشتم . - راست ميگي چطوري اين همه رو نوشتي ؟ .... ديگر جوابش را ندادم پول را ا ش گرفتم و گذاشتم كيفم . انشاي خودم نصفه مانده بود . خودكار را كه دستم گرفتم ، از نوك انگشتانم تا مچ دستم درد گرفت. سر انگشتم زخم شده بود خودكار را يواشكي انداختم زمين تا لحظه اي كه خم مي شوم و برمي دارم انگشتم را لاي دستمال كاغذي بپيچم . تا كسي نبيند . سرم را كه بلند كردم خانم معلم جلويم ايستاده بود. انگار همه چيز را فهميده بود. تنها يك كلمه گفت : بيرون ! از جايم بلند شدم . خانم معلم فرياد كشيد و گفت : اين كارها چه معنايي دارد ؟ از بچه هاي كلاس شنيدم انشاي همه بچه هاي كلاس را نوشتي . چطور چنين چيزي ممكنه ؟ من نمي دانم با تو چكار كنم . را ه بيفت تا خانم مدير تكليفت را روشن كند. نمي دانستم چه بگويم خانم معلم همه چيز را به مديرمان تعريف كرد . نمي دانستم كار كدام انسان نامردي بود كه من را لو داده بود ! تمام مدت سرم را پايين انداخته بودم و به پولها فكر مي كردم . خانم مدير گفت كه الان به مادرت زنگ مي زنم تا بيايد همه چيز را معلوم كند . يك لحظه داد كشيدم نه خانم تو رو خدا ! اگه بگوييد كه همه چيز خراب ميشه . خانم معلم و مديرمان به همديگر نگاه كردند سرشان را به حا لت تاسف تكان دادند . ا لتماس مي كردم كه چيزي به مادرم نگويند .... تا زنگ آخر پشت در كلاس ايستادم . فكر هاي عجيبي در سرم داشتم . امشب حتما خوش مي گذرد ...! زنگ كه خورد پولهايم را در كيفم جاسازي كردم و زيپش را محكم بستم . توي سا لن خانم مدير و خانم معلم باهم حرف مي زدند . مديرمان صدايم كرد . پوشه قرمز رنگ انضباط هم دستش بود. فهميدم ماجرا از چه قرار است. اسمم را توي پوشه نشانم داد و جلوي چشمانم يك صفر براي درس انشا و يك منفي براي انضباطم گذاشت . ولي من اصلا ناراحت نشدم و همش مي خنديدم . خانم معلم حرصش در آمد و گفت : خجالت هم خوب چيزيه ! با خودم گفتم نبايد ناراحت باشم چون امروز روز بزرگي است . از سر كوچه داداشم را ديدم. به هم كه نزديك شديم گفتم خسته نباشي داداش . سپس پولها را از كيفم در آوردم ونشانش دادم . داداشم با ديدن پولها خوشحال شد داخل حياط كه شديم پرسيدم داداش جون دستهايت چرا سياه شده ؟ جعبه واكس را نشانم داد وگفت: امروز توي مدرسه كفشهاي بچه هاي كلاس رو واكس زدم . تازه بچه هاي كلاسهاي ديگه هم خواستند كفشهايشان رو واكس بزنم ! ... انباري بوي نفت مي داد . پولها را ريختيم جلويمان و داداشم شرو ع كرد به شمردن : يكي ، دوتا ، سه تا، ... – داداشي من انشايي رو 500 تو مان نوشتم . البته بعضي بچه ها كه خرد نداشتند 1000 توماني دادند تو كفشي رو جفتي چند واكس زدي ؟ - 7تا ، 8تا ، ... چي ميگي ؟ من ؟ خب... جفتي 6000 ! - داداشي نكنه با اين پولها نتونيم واسه مامان چرخ خياطي بخريم ؟ - 11 تا ، 12تا ، خب اگه نتونستيم با اين پولها چرخ خياطي نو بخريم دست دومش رو مي خريم ! - داداشي تو فكر مي كني چرا بابا شبها دير خونه مياد ؟ - 14تا ، 15تا ... خب لابد كارش زياده ! - راستي چرخ خياطي رو از كجا مي خريم ؟ - ما كه نمي خريم پولها رو مي دهيم به مامان خودش مي خره . 16تا 18تا .... - داداش يكي پروندي ... - تو چقدر حرف مي زني ... مامان كاسه آشها رو يكي يكي گذاشت سر سفره. نگاهم كه به كاسه آش افتاد ،گرسنگي ام بيشتر شد. چند روزي بود كه شام آش داشتيم . با خجالت گفتم : مامان من آش نمي خورم مامان داشت نخ را ازسوزن رد مي كرد . از وقتي كه چرخ خياطي اش خراب شده بود لباسها را با دستش مي دوخت و معمولا زود خسته مي شد . داداشم بهم اشاره كرد كه تا ذره ي آخرش بخورم و گرنه مامان ناراحت مي شود. و امروز روز مادر بود.... چند شبي بود كه شام را بدون بابا مي خورديم . صداي در آمد كمي بعد در انبار باز و بسته شد و يك چيزي توي حياط جا به جا شد و پدر داخل خانه شد. به بابا سلام كرديم هر دو توي اين فكر بوديم كه بابا چرا امشب زود آمده! بعد ازخوردن شام من و داداشم توي اتاق پولها را داخل پاكت گذاشتيم . جمعا 20 تومان پول داشتيم و اميد وار بوديم كه بتوانيم براي مادر چرخ خياطي بخريم و او را خوشحال كنيم . در همين لحظه بابا آمد اتاق و نشست كنارمان و گفت : بچه ها يادتان نرفته كه امشب روز مادر است ؟ من گفتم معلومه كه يادمان نرفته ! پدر خنديد و گفت : بچه ها مادر برايمان خيلي زحمت كشيده و امروز ما بايد او را خوشحال كنيم و از زحماتش تشكر كنيم . طي اين روزهايي كه دير به خانه مي آ مدم تا دير وقت اضافه كاري بودم و در اين مدت توانستم يك چرخ خياطي نو براي مادرتان بخرم . حالا بياييد برويم پيشش حتما خيلي خوشحال مي شود !.... به داداشم نگاه كردم . بغض كرده بود و دستهاي سياهش را به هم مي ما ليد . ومن به دستانم نگاه كردم كه سر انگشتانم پينه بسته بود ....!*
{ روزت مبارك مادر عزيزم } برچسبها: در يک روز گرم تابستان ، پسر کوچکي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش مي کرد و از شادي کودکش لذت ميبرد. مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي پسرش شنا مي کرد. مادر وحشتزده به سمت درياچه دويد و با فريادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.
تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد، مادر از راه رسيد وا زروي اسکله بازوي پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت مي کشيد ولي عشق مادر آنقدر زياد بود که نمي گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود ، صداي فرياد مادر را شنيد، به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراري داد.
پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي پيدا کند. پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود.
خبرنگاري که با کودک مصاحبه مي کرد از او خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت ،" اين زخمها را دوست دارم ، اينها خراشهاي عشق مادرم هستند."
برچسبها: همه جا حرف از مادر و زحمتهای او بود. مدرسه شور و هیجانی به یاد ماندنی داشت. این شور و هیجان در کوچه و خیابان نیز به چشم می خورد. «روز مادر» و هفته گرامیداشت مقام زن، تازه شروع شده بود. همه بچه ها در باره هدیه ای که می خواستند به مادرانشان بدهند حرف می زدند و از هر فرصتی برای مشورت با بچه های دیگر برای خریدن هدیه استفاده می کردند. فقط من بودم که تنها در گوشه ای از حیاط مدرسه می ایستادم و رؤیای خوشحال کردن مادر را در ذهن می پروراندم. آخر من پولی برای خریدن هدیه ای که مادرم را خوشحال کند، نداشتم. انگار تمام غمهای عالم روی دوش من بود. اصلاً دلم نمی خواست بخندم یا در شادی بچه ها شریک باشم. دلم می خواست باارزش ترین چیز را که می توانستم به مادرم هدیه کنم. اما هرچه فکر می کردم چیزی به ذهنم نمی رسید. از یکی شنیدم که گفت: «با یک نامه هم می شود از زحمات مادر تشکر کرد.» خواستم نامه بنویسم و تمام احساساتم را برای مادر که با خون دل بزرگم کرده بود شرح دهم. اما ... ناگهان یادم افتاد که مادر سواد خواندن ندارد که هیچ ... فارسی هم بلد نیست. کسی هم نبود که نوشته ام را برایش ترجمه کند. آخر زبان اصلی ما ترکی آذری بود و مادر از فارسی هیچ نمی فهمید. چهار روز از هفته زن می گذشت و هر روز یکی از کلاسها مسؤولیت اجرای برنامه های روز مادر را بر عهده داشت. از من خواسته بودند نمایشنامه ای کوتاه در مورد مادر بنویسم و من نمی دانستم به مادر که هدیه ای نداشتم به او بدهم فکر کنم، یا به نمایشنامه. شب و روز برایم یکسان سپری می شد و من اصلاً متوجه گذشت زمان نبودم. دلم می خواست هدیه ای را به مادر بدهم که تا به حال کسی نداده باشد ولی ... به حضرت زهرا(س) متوسل شدم تا کمکم کند مادرم را خوشحال کنم ... هر طور بود نمایشنامه ای ترتیب دادم و اجرا شد. اما خودم اصلاً متوجه نبودم که چگونه گذشت. برای ثروتمندان و آنان که دستشان به دهنشان می رسد دادن هدیه کار سختی نیست ولی برای ما که پول توجیبی هم نداشتیم یک آرزو بود. آخرین روز از هفته زن بود و من غمگین و ناراحت در گوشه اتاق نشسته بودم و به قفسه کتابهایم چشم دوخته بودم. آنقدر توی این هفته فکر کرده بودم که ذهنم پر بود از فکرهای پوچ و توخالی. احساس می کردم مادر منتظر است تا من هدیه اش را بدهم و از او تشکر کنم. با اینکه می دانستم او هیچ توقعی از ما ندارد. خودش همیشه می گفت: «موفقیت شما در درس و زندگی و رعایت ادب و احترام دیگران بهترین هدیه ای است که من می گیرم.» داشتم به بچگی خودم فکر می کردم. به زمانی که نه حرف زدن بلد بودم نه راه رفتن و ... آن زمان که وقت و بی وقت گریه می کردم. همه از دستم عصبانی می شدند و تنها مادر بود که با صبر و حوصله تمام بغلم می کرد و آرامم می نمود. با خنده من می خندید و با گریه ام گریه می کرد. زمانی که تمام آرزوهایش در من و در آینده من جمع شده بود. و حالا که برایم همه چیز بود، دلگرمی، پشتیبان، امید و آینده و ... او همه چیز من بود. در یک جمله چراغ زندگیم بود در پیچ و خم جاده آینده. در این فکرها بودم که ناگهان یک فکر خوب به ذهنم رسید. یادم افتاد که هر وقت کتاب می خواندم مادر می گفت به زبان ترکی است و من با خنده می گفتم نه. و او آه می کشید و می گفت: «می توانی برایم ترجمه اش کنی؟» و من هر وقت حوصله داشتم برایش ترجمه می کردم و او با دقت گوش می کرد. با خوشحالی بلند شدم قفسه کتابها را باز کردم و دنبال یک کتاب خوب گشتم و «بانوی بانوان» را پیدا کردم. داستان زندگی حضرت فاطمه زهرا(س). گفتم: «مادر می خواهی برایت کتاب بخوانم؟» با خوشحالی پذیرفت. کنارش نشستم و گفتم: «مادر! اگر خوشتان آمد دوست دارم این هدیه روز مادر من به شما باشد.» لبخند زیبایی زد و بعد پیشانیم را بوسید و گفت: «باشد دخترم.» شروع کردم از زمانی که حضرت زهرا(س) به دنیا آمدند و اهل مکه خوشحال بودند که حضرت محمد(ص) صاحب پسری نشدند که جانشین ایشان باشد ... مادر گاهی آه می کشید و گاهی چند قطره اشک از چشمانش فرو می ریخت. اما برای اینکه من متوجه نشوم زود پاک می کرد خصوصا آنجا که به صورت مبارکشان سیلی زدند و میراث پدرشان را تصاحب کردند ... و آنجا که محسنش را پشت در سقط کردند و شب شهادتشان که از حضرت علی(ع) خواستند ایشان را تنها غسل کنند و پنهان از دید مردم به خاک بسپارند ... و آن شب که حضرت حسن(ع) و حسین(ع) و حضرت زینب(س) نصف شب از مادر جدا شدند و حضرت علی(ع) ایشان را تنها در تاریکی شب در قبرستان بقیع به پدرشان سپردند و از آنجا که در عمر کوتاه بیشترین ظلم را از مردم زمانه دیدند، محل دفن ایشان تا ابد از همه مخفی خواهد ماند ... در تمام این مدت مادر آشکارا گریه می کرد. و وقتی کتاب را بستم و نگاهش در نگاهم گره خورد، اشک چشمانش را پاک کرد و در نهایت غمگینی لبخندی زیبا در لبانش نقش بست. صورتم را بوسید و گفت: «این بهترین هدیه ای است که می توانستم در تمام طول عمرم از کسی دریافت کنم.» و باز ابر چشمانش شروع به باریدن کرد و مثل شبنم روی گل گونه هایش نشست. گلی که در حین پژمردگی زیباترین گلی بود که می شناختم. بیشتر از این نتوانستم نگاه بارانیش را تحمل کنم. دستش را بوسیدم و گفتم: «همیشه مدیون توأم مادر.» برچسبها: کودکی امیر وقتی خواهر ها و برادرهایش همه توی این حیاط با بچه های فامیل بازی می کردند ، وقتی روزهای تابستان کوتاه تر از روزهای گرم این سال ها بود وقتی پاییزهایش با آن درخت انار کهنسال بیشتر از آن که اضطراب مشق های ننوشته باشد روزهای باران پیاپی بود ، در خواب گذشت . خوابی که سی سال طول کشید . برچسبها:
روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا وتوانا ! حکمت این کار چیست که موجودات را میآفرینی و باز همه را خراب میکنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب میآفرینی و بعد همه را نابود میکنی؟
برچسبها: از كوفي عنان (دبير كل سابق سازمان ملل و برنده صلح نوبل) پرسيدند: بهترين خاطره ي شما از دوران تحصيل چه بود؟ برچسبها: |
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |