داستان های جذاب و خواندنی
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های جذاب و خواندنی و آدرس mahdi128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





در یک ﺭﻭﺯ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ، یک ﺧﺎﻧﻢِ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺭﻭﯼ ﻋﺮﺷﻪ ﮐﺸﺘﯽ ﺩﺭ ﺳﻮﺍﺣﻞ ﻣﮑﺰﯾﮏ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ

ﻧﮕﺎﻩ می کرد ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺍﻟﻤﺎﺱ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎﯾﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﺳﺮ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩ

ﺗﻮی ﺁﺏ ﻭ ﺯﻥ ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﻔﺮ ﺭﺍ ﺳﭙﺮی کرد…

ﭘﺲ ﺍﺯ ۱۵ﺳﺎﻝ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﻣﮑﺰﯾﮑﻮ ﺳﯿﺘﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﯾﮏ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﺎﺣﻞ

ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﻣﺎﻫﯽ ﺩﺍﺩ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎﻫﯽ ﺭﻭ می خوﺭﺩ، ﯾﻪ ﺟﺴﻢ ﺳﻔﺖ ﻭ

ﺳﺨﺖ ﺯﯾﺮ ﺩﻧﺪﻭﻧﺶ ﺣﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﺩﯾﺪ...


...

...

...

...

...

...

...

...

...

...

...
ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻣﺎﻫﯿﻪ!

ﻧﮑﻨﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﻩ؟ ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺨﯿﻠﺖ ﻗﻮﯾﻪ!


برچسب‌ها:
[ شنبه 5 مرداد 1392برچسب:, ] [ 22:26 ] [ مهدی رضایی ]

ﻓﮏ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﭘﺴﺮﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﺪﻥ؟

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺁﻫﻦ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﺷﺪﻥ

ﻭﻗﺘﯽ ﭘﻮﻟﯽ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺸﻮﻥ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﻣﺤﻞ

ﺳﮕﻢ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻧﺬﺍﺷﺘﻦ

ﺍﺯ ﺑﯿﮑﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺑﯽ ﭘﻮﻟﯽ

ﺗﻔﺮﯾﺤﺸﻮﻥ ﯾﺪﻭﻧﻪ ﺳﯿﮕﺎﺭﻩ ﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﯾﻪ

ﺑﺎﺭ ﺍﮔﻪ ﺑﺸﻪ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻟﺮﺯ

ﺭﻭ ﻫﺮﮐﯽ ﺩﺱ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﯾﺎ ﺑﭽﻪ ﻣﺎﯾﻪ ﺩﺍﺭﺍ

ﺯﺷﻮﻥ ﮔﺮﻓﺘﻨﺶ ﯾﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺘﻪ

ﻧﻨﮕﯿﻦ ﻃﺮﻑ ﻭﺍﺳﺸﻮﻥ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ

ﺑﺨﺪﺍ ﺍﻭﻧﺎﻡ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺍﻣﺎ ﻏﺮﻭﺭ

ﻣﺮﺩﻭﻧﺸﻮﻥ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﻩ ﺑﯿﺎﯾﻦ ﺟﺎﺭ ﺑﺰﻧﻨﻦ!

ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺭﻭ ﺗﻮﻭ

ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺣﺒﺲ ﻣﯿﮑﻨﻦ..


برچسب‌ها:
[ شنبه 5 مرداد 1392برچسب:, ] [ 22:24 ] [ مهدی رضایی ]

بعد از کلاس به دختره گفتم جزوه تون رو بدید کپی کنم

کپی بسته بود بهش گفتم من وسیله دارم تو شهر میرم

شمام بیاید که جزوه رو کپی کنم، اونم گفت میشه دوستام هم بیان ؟

من گفتم شرمنده ماشین من کوپه هستش فقط واسه ۲ نفر هستش !

یهو یه نیش خند زد بعد رفت پیش دوستاشو پچ پچ کرد اومد که بریم

تو راه هی سوال میپرسید که اسمتون چیه و ….

دوستاش به فاصله چند قدم قبل از ما میومدن

تا رسیدیم درب دانشگاه و رفتیم نزدیک ماشین

وقتی در وانتو باز کردم قیافه این بشر دیدنی بود

 یهو دوستاش شروع کردن به خندیدن منم یهو زدم زیر خنده

دختره هم ۲-۳ تا فحش داد جزوشم نداد رفت پیش دوستاش!

منم کف زمینُ گاز میزدم 


برچسب‌ها:
[ شنبه 5 مرداد 1392برچسب:, ] [ 22:24 ] [ مهدی رضایی ]

 


برچسب‌ها:
[ شنبه 5 مرداد 1392برچسب:, ] [ 22:24 ] [ مهدی رضایی ]


برچسب‌ها:
[ شنبه 5 مرداد 1392برچسب:, ] [ 22:15 ] [ مهدی رضایی ]

ضرب المثل, معنی ضرب المثل, داستان ضرب المثل

دنیای ضرب المثل - آدمی برای تحقق آمال و آرزوهای خویش به هر وسیله ای که متصورباشد توسل می جوید . وقتی که از همه طریق مایوس شد و آخرین مرجع امیدش هم نتوانست کاری انجام دهد به ضرب المثل بالا تمثل جسته می گوید:« این تفنگ حسن موسی هم نزد » یعنی آخرین تیر ترکش هم به هدف اجابت اصابت نکرده است .
بهترین تفنگسازان اخیر ایران سه نفر بودند به اسامی حاج مصطفی و حسن و موسی . حسن و موسی با یکدیگر شریک بودند و هر کدام در قسمتی از کارهای تفنگسازی تخصص داشتند لذا تفنگهای ساخت آنها بهتر و دقیقتر از تفنگهای حاج مصطفی و سایرین بوده است .
تفنگ ساخت حسن و موسی که اختصاراً تفنگ حسن موسی گفته می شد در هدف گیری مشهور بود که کمتر به خطا می رفت . باین جهت شکارچیان و تیراندازان غالباً تفنگ حسن موسی می خریدند و اطمینان داشتند که در موقع تیراندازی بالا و پایین نمی زند و دقیقاً به هدف اصابت می کند .
از آنجایی که تفنگ حسن موسی مورد کمال اطمینان بود و شکارچیان با در دست داشتن این نوع تفنگ به موفقیتشان کاملا امیدوار بودند لذا چنانچه احیانا تفنگ حسن موسی هم در نشانه زنی به خطا می رفت موجب یاس و نومیدی تیرانداز و شکارچی می شد و دیگر دست و دلش به شکار نمی رفت و در پاسخ سئوال کنندگان می گفت : تفنگ حسن موسی هم نزد و معنی استعاره ای آن کنایه از این است که همه چیز تمام شد و در انجام مقصود راه چاره و علاج دیگری متصور نیست .


برچسب‌ها:
[ جمعه 4 مرداد 1392برچسب:, ] [ 21:27 ] [ مهدی رضایی ]

شعر طنز, سفره افطار, طنز ماه رمضان

   سفره افطار!


    در روز اگرچند به هجر تو گرفتار
    ای سفره افطار!

 

    جوییم وصال تو در آغاز شب تار
    ای سفره افطار!

 

    تا مهر فرو رفت، ز پی، ماه برآید
    از تو خبر آید

 

    ما مهر تو را مدت یکماه خریدار!
    ای سفره افطار!

 

    هرچند که در منزل ما نیز نکویی
    بس خوش‌بر و رویی

 

    خوشتر که رسَم من به تو در منزل اغیار!
    ای سفره افطار!

 

    از جلوه تو عشق فسونکار، فراموش!
    شد یار، فراموش!

 

    خوش‌طعم‌تراز عشقی و خوشرنگ تر از یار!
    ای سفره افطار!

 

    در دیس تو از مرغ دگر نیست نشانی
    از فرط گرانی

 

    صدحیف که امسال سبک‌تر شدی از پار!
    ای سفره افطار!

 

    با اینهمه سهمی ز خود الساعه جدا کن
    نذر فقرا کن

 

    رنگین نشو از خون دل گرسِنه؛ زنهار!
    ای سفره افطار!


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 27 تير 1392برچسب:, ] [ 16:18 ] [ مهدی رضایی ]

ضرب المثل, شرط بندی در بازی

 سه پلشت آید و زن زاید و مهمان عزیزی برسد

اصطلاح سه پلشت که اشتباها سه پلشک هم ضبط شده و تلفظ می شود هنگامی به کار می رود که گرفتاریها و دشواریها یکی پس از دیگری به سراغ آدمی بیاید و عرصه را تنگ کند در این صورت گفته می شود : سه پلشت آمد و یا به شکل دیگر :« سه پلشت آید و زن زاید و مهمان عزیزی برسد.»

در بازی سقاب آجر یا خشتی در میان مجلس مس نهند و حریفان به طور چمباتمه بر روی زمین می نشینند . آن گاه به نوبت سه قاپ را در لای انگشتان دست راست خود قرار می دهند و یک جا بر زمین می اندازند . شگرد بازی سه قاب این است که قاپ باز در حال چمباتمه با ژست مخصوصی قاپها را بیندازند و کف دستش را محکم به پهلوی رانش بکوبد تا صدایی از آن بر خیزد. در بازی سه قاپ هر کسی می تواند به دلخواه خود مبلغی بخواند یعنی شرط بندی کند و آن گاه سه قاپ انداخته می شود . اگر دو اسب بیاید قاپ اندازد دو سر می برد . اگر دو خر بیاید دو سر می بازد. اگر هر سه قاپ به شکل اسب یا خر سر پا بنشیند آن را نقش می گویند و قاپ انداز سه برابرآنچه را که طرف مقابل خوانده است می برد.
موضوع مورد بحث ما این است که اگر قاپها دو اسب و یک خر و یا دو خر و یک اسب بنشیند آنکه قاپها را انداخته سه سر به حریفان می بازد که قسم اخیر در واقع منتهای بد شانسی قاپ انداز است و آن را در اصطلاح قاپ بازها سه پلشت می گویند که به علت اهمیت موضوع در تعریف بد شانسی و توصیف بد اقبال رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمده و موارد مشابه مورد استفاده و استناد قرار گرفته است.


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 27 تير 1392برچسب:, ] [ 16:17 ] [ مهدی رضایی ]

داستان ضرب المثل,ریشه ضرب المثل

 چون راز مهمی فاش شود و موجب فضیحت و رسوایی گردد به عبارت مثلی بالا استناد جسته اصطلاحا می گویند: طشتش از بام افتاد. و یا به عبارت دیگر: طشت رسواییش از بام افتاد.
زن حائضه به دلایل مختلف در ادوار گذشته همیشه جدیت می کرد پارچه های قرمز رنگ حیض را در جایی پنهان کند که احدی از افراد خانواده چشمش به طور اتفاق نیز به آن نیفتد.
برای این کار هیچ جایی بهتر و مطمئنتر از پشت بام نبود زیرا در بلند ترین نقاط خانه و دور از انظار و مسیر تردد قرار داشت.

گاهی ندرتا اتفاق می افتاد که باد شدیدی می وزید و طشت و محتویاتش را از پشت بام به حیاط منزل پرتاب می کرد. پیداست از بر خورد طشت با کف حیاط منزل صدای مهیبی بر می خاست و پارچه های حیض به زمین می ریخت و تمام افراد خانواده و حتی همساگان متوجه آن صدا می شدند و نتیجتا سر مکتومه که در اختفا و پنهان داشتن آن نهایت سعی و تلاش به عمل آمده بود فاش می گردید.
با این توصیف به طوری که ملاحظه شد طشت رسوایی همان طاس یا طشت محتوی پارچه های مورد بحث است که چون آشکارا و برملا می شد زنان عفیفه از این برملایی احساس شرم و آزرم می کردند و تا مدتی روی نشان نمی دادند .
مولوی در مورد ضرب المثل بالا چنین ارسال مثل می کند:

    دردمندی کش زبام افتاده طشت
    زو نهان کردیم حق پنهان نگشت


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 27 تير 1392برچسب:, ] [ 16:16 ] [ مهدی رضایی ]

از بستگان خدا,داستان از بستگان خدا

کودکي با پاي برهنه روي برف ها ايستاده بود و به ويترين فروشگاهي نگاه مي کرد.

زني در حال عبور او را ديد و دلش سوخت، او را به داخل فروشگاه برد و برايش لباس و کفش خريد و گفت: مواظب خودت باش!

کودک پرسيد: ببخشيد خانم شما خدا هستيد؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط يکي از بنده هاي خدا هستم.

کودک گفت: مي دانستم با او نسبتي داريد!


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 27 تير 1392برچسب:, ] [ 15:17 ] [ مهدی رضایی ]

سرگرمی,مطالب خنده دار

وقتي يک دختر حرفي نميزند

ميليونها فکر در سرش مي گذرد

 

وقتي يک دختربحث نميکند

عميقا مشغول فکر کردن است

 

وقتي يک دختربا چشماني پر از سوال به تو نگاه ميکند

يعني نمي داند تو تا چند وقت ديگر با او خواهي بود

 

وقتي يک دختر بعد از چند لحظه در جواب احوالپرسي تو مي گويد: خوبم

يعني اصلا حال خوبي ندارد


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ سه شنبه 25 تير 1392برچسب:, ] [ 14:22 ] [ مهدی رضایی ]

سرم را بشکن ، نرخم را نشکن, کسبه بازار

ضرب المثل سرم را بشکن ، نرخم را نشکن

عبارت بالا از امثله سائره است که بیشتر ورد زبان کسبه بازار و صاحبان دکانهای بقالی در برخورد با مشتریانی است که زیاد چانه می زنند تا فروشنده مبلغی از نرخ جنس بکاهد ولی فروشنده با عبارت مثلی بالا به مشتری پاسخ گوید.

نرخ شکستن نقطه مقابل نرخ بالا کردن و به معنی کم کردن قیمت است که فروشنده حاضر است سرش را بشکند ولی نرخ کالایش نشکند و پایین نیاید.
مثل بالا در مورد دیگر هم به کار می رود و آن موقعی است که کسی در عقیده و نیتی که دارد مقام و ثابت قدم باشد و دیگران بخواهند وی را از آن عقیده و نیت که گاهی با مصالح و منافعشان تضاد و تباین پیدا می کند باز دارند که در این صورت برای اثبات عقیده و نیتش به ضرب المثل بالا متبادر می شود.


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ سه شنبه 25 تير 1392برچسب:, ] [ 14:21 ] [ مهدی رضایی ]

ضرب المثل, گوسفندان, آغل

خیلی از شغل ها ، اصطلاحات و زبان خاص خودشان را دارند . چوپانی و گله داری هم از همین مشاغل است . چوپان ها با زبان مخصوص خود با گوسفندان حرف می زنند و به آن ها فرمان می دهند که باید چه کاری انجام بدهند . وقتی یک گوسفند اشتباهی به سمت دیگری حرکت کند بقیه هم به دنبال او می روند . پس در این مواقع چوپان باید صدای مخصوصی سر دهد تا گوسفند پیشرو با شنیدن آن ایست کند و به همان جهتی که چوپان می گوید برود !

دستور دادن به گوسفندان برای رفتن به سمت آب ، صدا کردن آن ها برای خوردن نمک ، چریدن ، اعلام خطر ، بازگشت به آغل و ... هر کدام صدای مخصوصی دارد که اگر چوپان همه ی آن صداها را بشناسد می تواند کارهایش را درست انجام دهد . " هِرّ و بِرّ " نمونه هایی از این چند صداست .

چوپان تازه کار و جوانی این واژه ها را به غلط در مورد گوسفندان به کار برده بود و باعث گم شدن گوسفندان شده بود و مردم می گفتند : " فلانی هِرّ را از بِرّ تشخیص نمی دهد ! " این مَثَل را از آن روز به بعد در مورد کسانی به کار می برند که بدون استفاده از عقل ، حتی در کارهای ساده هم نادانی کنند !


برچسب‌ها:
[ سه شنبه 25 تير 1392برچسب:, ] [ 14:20 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان کوتاه,داستان کوتاه ناخدا یا مهندس

يکي از روزها ناخداي يک کشتي و سرمهندس آن در اين باره بحث مي  کردند که در کار اداره و هدايت کشتي کدام  يک نقش مهم  تري دارند.
بحث به  شدت بالا گرفت و ناخدا پيشنهاد کرد که يک روز جايشان را با هم عوض کنند. قرار گذاشتند که سرمهندس سکان کشتي را به  دست بگيرد و ناخدا به اتاق مهندس کشتي برود.
هنوز چند ساعتي از جابه  جايي نگذشته بود که ناخدا عرق  ريزان با سر و وضعي کثيف و روغن  مالي بالا آمد و گفت: «مهندس سري به موتورخانه بزن. هرقدر تلاش مي  کنم، کشتي حرکت نمي کند.»
سرمهندس فرياد کشيد: «البته که حرکت نمي کند، کشتي به گل نشسته است.»


برچسب‌ها:
[ شنبه 22 تير 1392برچسب:, ] [ 23:6 ] [ مهدی رضایی ]

داستانهای جذاب, داستانک, داستان آموزنده

فقیری از کنار دکان کباب فروشی می‌گذشت. مرد کباب فروش گوشت‌ها را روی آتش نهاد و باد می‌زد طوری كه بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس به راه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت: کجا می‌روی؟ پول دود کباب را که خورده‌ای بده! از قضا شیخی از آنجا می‌گذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری می‌کند که او را رها کند.
 ولی مرد کباب فروش می‌خواست پول دودی را که او خورده است بگیرد. شیخ دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است می‌دهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. شیخ پس از رفتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حالی که آنها را یکی پس از دیگری روی زمین می‌انداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر.


برچسب‌ها:
[ شنبه 22 تير 1392برچسب:, ] [ 23:5 ] [ مهدی رضایی ]
صفحه قبل 1 ... 29 30 31 32 33 ... 54 صفحه بعد
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که: می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...
آبان 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392
امکانات وب