داستان های جذاب و خواندنی | ||
|
از دید مسئولین بالا مقام دانشگاه : - مهمترین رکن یک دانشجوی نمونه ، پرداخت به موقع شهریه است . - در مرحله اول ثبت نام دو چیز کافیست اول پذیرفته شدن و دوم فیش واریزی شهریه ، بقیه مدارک باشه برای بعد ( پول مهمه ) - دانشجو فردی است که باید به موقع و قبل از استاد سر کلاس حضور داشته باشد - نگاه او قبل از کلاس به کفشهایش و در کلاس به جزوه هایش باشد . - فاقد هر گونه آرایش ظاهری ، باطنی ، داخلی و خارجی باشد . - از خونه مستقیم بره داخل کلاس و بعد از کلاس مستقیم بره خونه . - هر چی استاد و مسئولین دانشگاه گفتن بگوید چشـــــــــــم . - کاری به کار کسی نداشته باشه و کلا" چیکار داره که کی به کی یا با کی تا کی چیکار داره !!! برچسبها: ادامه مطلب
تا حالا دقت کردین وقتی توی یه جمعی یکی میگه اون تلویزیون و کمش کن ،یکی دیگه از اونور میگه اصلا خاموشش کن . . . ! تا حالا دقت کردین وقتی واسه دل خودت موهاتو درست میکنی چقدر خوشگل میشه ولی وقتی میخوای بری مهمونی یا عروسی بعد از ۳ ساعت کلنجار رفتن شبیه خربزه میشی؟
برچسبها: ادامه مطلب
1.به جورابهایی که سال به سال رنگ شستشو نمیبینه وبوش تا یک کیلومتری میاد 2.نمره 12ریاضی سال اول ابتدایی شون (تنها نمره قبولی در سالهای تحصیلی!) 3.کشتن جوجه پسر همسایه(آخه هرچی خواهش کردن بهشون نداده بوده) 4.در رفتن از زیر کتک های مامان (چون خیلی چالاک بودن!!) 5.پونز گذاشتن روی صندلی معلم(آخه نمره نمیداده وبا درسش حال نمیکردن؟!) 6.خراب کردن اسباب بازی بچه فامیلشون(چون خیلی باهاش پز میداده!) 7.ضایع کردن یه دختره توکلاس دانشگاهشون(بعداباپنچری چرخ ماشینشون مواجه شدن!!!!) 8.اتاق شلوغتر از بازار شام! 9.لباسای چرکشون(بایه دوش ادکلن همه چی رو حل میکنن!) 10.به تیپشون!!!!! 11........خودتون بگید! این مطالب فقط جنبه طنز و سرگرمی داره.
برچسبها:
چون مطلبی آنقدر واضح و روشن باشد که احتیاج به تعبیر و تفسیر نداشته باشد، به مصراع بالا استناد جسته ارسال مثل میکنند. این مصراع از شعر زیر است که ناظم آن را نگارنده نشناخت: پرسی که تمنای تو از لعل لبم چیست آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست طبسی حائری در کشکولش آن را به این صورت هم نقل کرده است: خواهم که بنالم ز غم هجر تو گویم آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست ولی چون بنیانگذار سلسله گورکانی هند مصراع بالا را در یکی از وقایع تاریخی تضمین کرده و بدان جهت به صورت ضرب المثل درآمده است، به شرح واقعه میپردازیم: برچسبها: ادامه مطلب دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند . در فصل بهار ، وقتی که باران زیاد می بارید ، کبوتر ماده به همسرش گفت : " این لانه خیلی مرطوب است . اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست . " کبوتر جواب داد : " به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براین ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خیلی مشکل است ." بنابراین دو كبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند . آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند . یک روز ، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است . با خوشحالی به یكدیگر گفتند : " حالا یک انبار پر از غذا داریم . بنابراین ، این زمستان هم زنده خواهیم ماند . "
برچسبها: ادامه مطلب روزي روزگاري، در خانه اي كوچك زن و شوهر پيري با تنها پسرشان زندگي مي كردند. اسم اين پسر حسن بود. حسن كچل بود و يك موي توي سرش نبود. مادر برايش قصه مي گفت و او به قصه ي حسن كچل و دختر پادشاه بيشتر علاقه داشت. حسن كم كم بزرگ شد ولي دنبال هيچ كاري نمي رفت. تنبل نبود. همه دنيايش رويا و خيال بود. پارچه ي سفيدي روي سرش مي بست. عبايي روي دوشش مي انداخت. تسبيح به دست مي گرفت و مي گفت:« من بايد داماد شاه بشم. »مادرش مي گفت:« آخه پسرم نه باباي ثروتمندي داري و نه شغل و قيافه اي! خيلي شانس داشته باشي بتوانم يك دختر كچل برات پيدا كنم.» حسن مي گفت:« مادر چه حرفها مي زني؟ شانس كه به پول داشتن و قيافه نيست. مگر توي قصه ي خودت حسن كچل همسر دختر پادشاده نشد؟ » هر چه مادرش مي گفت زندگي واقعي با قصه خيلي فرق دارد، حسن قبول نمي كرد. مادرش مي گفت:« پسرم اگر اين حرفها به گوش پادشاه برسه تيكه بزرگت گوشته.» اما گوش حسن به اين حرفها بدهكار نبود. توي كوچه و بازار پيش بچه و بزرگ سينه را جلو مي داد و مي گفت كه من بايد با دختر پادشاه عروسي كنم.مردم به او حسن ديوانه مي گفتند. بعضي اوقات هم او را دست مي انداختند و مي گفتند : « خبردار! اعليحضرت والامقام، حسن كچل ديوانه وارد مي شود.» برچسبها: ادامه مطلب یکی بود ... یکی نبود ... غیر از خدا هیچکس نبود روزی بود و روزگاری و پادشاهی که یک فرزند داشت به نام پیروز. پیروز هرچه بزرگتر می شد قشنگ تر و ورزیده تر می شد تا بالاخره به سن 18 سالگی رسید. پدر و مادرش به او گفتند که باید عروسی کنی. پیروز گفت اگر اجازه بدهید من می خواهم شهرها را بگردم و خودم همسر شایسته ای انتخاب کنم. پدر و مادرش موافقت کردند و پیروز با اسب چابک خودش راه افتاد و شهر به شهر می گشت تا همسر مناسب خود را پیدا کند. در یکی از راه های همانطور که می رفت دید آب یک جوی کوچک از راهش منحرف شده و به خانه مورچه ها نزدیک می شود. فوراً از اسب پایین پرید و با دستش خاک آورد ، جلوی آب را گرفت و نگذاشت خانه مورچه ها خراب شود. وقتی می خواست سوار اسبش شود و برود رئیس مورچه ها او را صدا زد و یکی از شاخک هایش را به او داد و گفت هر موقع به کمک احتیاج داشتی آنرا آتش بزن. پیروز تشکر کردو رفت. همینطور که از این شهر به آن شهر می رفت یک بار در جاده متوجه شد که یک لاکپشت روی لاکش چپه شده و دست و پا می زند و نمی تواند برگردد. از اسب پایین آمد و لاکپشت را برگرداند، لاکپشت از او تشکر کرد و به او گفت با خنجرت یکی از ناخن هایم را کوتاه کن و سرناخن را پیش خود نگهدار اگر روزی به کمک احتیاج داشتی آنرا آتش بزن. پیروز از لاکپشت خداحافظی کرد و رفت. برچسبها: ادامه مطلب
روزی شتر از راهی می گذشت که روباه جلویش سبز شد و بنا کرد سر به سر شتر گذاشتن و گفت: شتر، عاقبت روزی تو را هم خواهم خورد. می بینی. شتر خندید اما چیزی نگفت و گذاشت رفت پی کارش. کمی که رفته بود به خودش گفت که بیا برو دم لانه روباه خودت را به موش مردگی بزن ببین روباه چه کار می کند. با این نیت آمد دم لانه روباه دراز کشید و خود را به مردن زد. روباه آمد بیرون و دید که ای دل غافل، شتر افتاده مرده، آن هم درست دم در خانه اش. این جا و آنجای شتر را گاز گرفت که امتحانی کرده باشد. شتر جنب نخورد. روباه ذوق زده به خودش گفت: دیگر جانی برایش نماند، مرده است. اما اگر بگذارم همین جا بماند جک و جانورهای صحرا می آیند می خورند یک لقمه هم برای خودم نمی ماند. بهتر است دمش را به دم خودم ببندم و بکشم ببرم به لانه ام. آنوقت دم شتر را به دم خود بست و برای امتحان چندبار محکم کشید. که یک دفعه وسط کار گره باز نشود. شتر که تا آن لحظه جنب نخورده بود، وقتی کار را تمام شده دید، یک دفعه از جا بلند شد و روباه از دم شتر آویزان شد و بنا کرد به تکان تکان خوردن. کمی راه رفته بودند که گرگ را دیدند. گرگ روباه را در آن حال دید، خندید و گفت: آقا روباه، ماشاا.. با این کیا و بیا و جبروت، خیر باشد، کجا تشریف می برید؟ روباه گفت: هنوز که برای خود ما هم معلوم نشده است. گرفته ایم از دامن این بزرگوار تا مقصد کجا باشد!... برچسبها: مدتها بود که میخواستم بدانم زن بودن چه احساسی دارد. ظهرهای داغ و طولانی تابستان کفشهای مادرم را پایم میکردم، ماتیکش را یواشکی به لبهایم میمالیدم و میرفتم توی مستراح و ساعتها در را به روی خودم میبستم. لباسم را در میآوردم و در حالی که خودم را به گچ فروریختهی دیوارش میمالیدم هی زیر لب میگفتم: فشارم بده، فشارم بده... برچسبها: ادامه مطلب مانده ام پا در سنگ و سنگ هم که پا در آب . بهتر بگویم، مانده ام با تمام آرزوهام در ثقل این دایره . جای این دایره را هم که خوب می دانی . جایش همین جاست . همین جا که هر روز - هر روز که البته نه - بیشتر روزها می آیی و لبش می نشینی و گاهی که ویرت بگیرد سری می چرخانی و من هم . . . گفتن ندارد . می دانی ماه بانو ؟ مانده ام اگر بشنوی اسمت را گذاشته ام ماه بانو چه می کنی باهام . کاش از سر لج هم که شده اچه بر کشی و دست به سنگ بگیری و سیلی جانانه ای بخوابانی بیخ گوشم . اما نه ، دستت درد می گیرد . کاش بفهمی که دستت درد می گیرد . نزنی و بروی پایین . کاش همین طور که داری پایین می روی ، پای سفیدت سر بخورد روی لیزی جلبک و بیفتی توی آب . خاک مادرزاد بشوم اگر راضی باشم خار به پایت برود . این را هم که گفتم ، آحر زیر پایت روشنی است ماه بانو . می خواهم سر بخوری توی روشنی و من یک دل سیر این گیس بافته را که آن وفت خیس هم شده لابد نگاه کنم . می دانی ؟ دخترها همه شان وقتی به آب می افتند، قشنگ ترند انگار ! یک وقت خدا نکرده فکر نکنی اینجا نشسته ام و هی چشم می چرانم ، نه ! . اما دیدم چندتایی را که افتادند توی این دایره و زیباتر شدند . فقط همین . باور کن راست می گویم . باور کن! برچسبها: ادامه مطلب هم جنسان عزیز به من خوب گوش کنید: من یک قاتل ام. یک قاتل حرفه ای. یک قاتل سابقه دار اما توجه بفرمایید: یک قاتل سنگدل نیستم. برچسبها: ادامه مطلب
برچسبها: خواهر روحانی در کلاس مدرسه مقابل دانش آموزان نوجوان، ایستاده بود.
او در حالی که یک سکه یک دلاری نقره در دستش بود گفت: به دختر یا پسری که بتواند نام بزرگترین مردی را که در این دنیا زیسته است بگوید، این یک دلاری را جایزه می دهم. یک پسر خردسال ایتالیایی گفت: منظورتان میکل آنژ نیست؟ خواهر روحانی جواب داد: خیر، میکل آنژ یک هنرمند برجسته به حساب می آید، لکن بزرگترین مردی که دنیا به خود دیده نیست. خواهر روحانی جواب داد: خیر، ارسطو یک متفکر بزرگ و پدر علم منطق بود اما بزرگترین مردی که در دنیا زندگی می کرده، محسوب نمی شود. خواهر روحانی که از جواب پسربچه یهودی قدری شگفت زده شده بود،در زنگ تفریح او را در زمین ورزش یافت و از او پرسید: آیا واقعا اعتقاد داری که عیسی مسیح بزرگترین مردی است که دنیا به خود دیده ؟ پسربچه جواب داد: البته نه، به نقل از کتاب بزرگترین اصل مدیریت در دنیا نوشته مایکل لوبوف برچسبها:
آقای اسمیت به تازگی مدیر عامل یک شرکت بزرگ شده بود. مدیر عامل قبلی یک جلسه خصوصی با او ترتیب داد و در آن جلسه سه پاکت نامه دربسته که شماره های ۱ و ۲ و ۳ روی آنها نوشته شده بود به او داد و گفت: هر وقت با مشکلی مواجه شدی که نمی توانستی آن را حل کنی، یکی از این پاکت ها را به ترتیب شماره باز کن. چند ماه اول همه چیز خوب پیش می رفت تا این که میزان فروش شرکت کاهش یافت و آقای اسمیت بد جوری به درد سر افتاد. در ناامیدی کامل،آقای اسمیت به یاد پاکت نامه ها افتاد. سراغ گاوصندوق رفت و نامه شماره ۱را باز کرد.کاغذی در پاکت بود که روی آن نوشته شده بود: همه تقصیرها را به گردن مدیرعامل قبلی بیانداز. آقای اسمیت یک نشست خبری با حضور سهامداران برگزار کرد و همه مشکلات فعلی شرکت را ناشی از سوء مدیریت مدیرعامل قبلی اعلام کرد. این نشست در رسانه ها بازتاب مثبتی داشت و باعث شد که میزان فروش افزایش یابد و این مشکل پشت سر گذاشته شد.یک سال بعد،شرکت دوباره با مشکلات تولید توأم با کاهش فروش مواجه شد. آقای اسمیت، با تجربه خوشایندی که از پاکت اول داشت،بی درنگ سراغ پاکت دوم رفت.پیغام این بود: تغییر ساختار بده.اسمیت به سرعت طرحی برای تغییر ساختار اجرا کرد و باعث شد که مشکلات فروکش کند. بعد از چند ماه شرکت دوباره با مشکلات روبرو شد. آقای اسمیت به دفتر خود رفت و پاکت سوم را باز کرد. پیغام این بود: سه پاکت نامه آماده کن! برچسبها: [ چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:نامه, ] [ 14:42 ] [ مهدی رضایی ]
سالها پیش , در کشور آلمان , زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند , ببر کوچکی در جنگل , نظر آنها را به خود جلب کرد.مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید , خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید , دست همسرش را گرفت و گفت :عجله کن!ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم.آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک , عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند. سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.در گذر ایام , مرد درگذشت و … برچسبها: ادامه مطلب |
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |