داستان های جذاب و خواندنی | ||
|
یارو زبونش می گرفته، می ره داروخونه می گه: آقا دیب داری؟ کارمند داروخونه می گه: دیب دیگه چیه؟ یارو جواب می ده: دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره. اون میآد می پرسه: چی میخوای عزیزم؟ یکی از کارمندای داروخونه میآد جلو و می گه: یکی از بچههای داروخونه مثل همین آقا یارو می گه: دیب! برچسبها: در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند ، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند . برچسبها: باد در ميان موهاي بلند و سپيد حضرت ابراهيم (ع) مي پيچيد و آن را آشفته ميساخت و غوغايي عجيب در دل ابراهيم (ع) بود كه سراسر وجودش را آشفته ميكرد. اسماعيل از دور، پدرش را مي ديد كه چگونه غمگين است و هر لحظه غمگين تر ميشود. از آن لحظه اي كه پدرش، پريشان از خواب برخاسته بود و به بيابان رفته بود، اسماعيل لحظه اي از او غافل نشد. قبلاً چندين بار پدرش را به هنگام نيايش و سكوت در هاله اي از غم، يافته بود ولي اين بار غم سنگيني را مي ديد كه شانه هاي پدر را خميده و لرزان ساخته است . اسماعيل هجده ساله، جواني زيبا، رعنا، دانا و مهربان و باايمان بود. آرام و آهسته به سوي همان تپه اي رفت كه پدر ساعتها بر روي آن نشسته بود. وقتي به نزديكش رسيد، دست بر شانه هاي لرزانش گذارد و پدر بي آنكه روي برگرداند دست پسر را محكم در دستش فشرد، چشمانش را بست و آرام گفت: ( فرزندم هيچ مي داني كه خواب پيامبران رؤيا و خيال نيست؟ ) اسماعيل پاسخ داد: ( بله پدر مي دانم ) ابراهيم لحظاتي سكوت اختيار كرد. اسماعيل داغي اشك پدرش را بر روي دست خود احساس مي كرد، ابراهيم گفت: (در خواب فرمان يافته ام كه تو، عزيزترين زندگيم را در پيشگاه خداوند قرباني كنم. حال نمي دانم چطور از فرمان پروردگارم سرپيچي كنم يا اينكه چگونه بايد از تو دل بكنم؟) اسماعيل آرام كنار پدر نشست. دست پير و لرزان او را به دست گرفت و گفت: (پدر وقتي مي گويي فرمان خداست، پس ترديد مكن. اين خواست اوست كه به دست تو به سويش روانه شوم. ) ابراهيم فرزند را به آغوش كشيد، شانه هاي پسر را بوسيد و گريست. اسماعيل اشكهاي پدرش را پاك كرد و گفت: ( پدرم، هيچ سعادتي براي من بزرگتر از اين نيست، پس تو هم در اجراي فرمان خدا تأخير مكن. ) شانه هاي ابراهيم همچنان مي لرزيد و باد زوزه مي كشيد. هنگام سحر، ابراهيم و اسماعيل به راه افتادند تا جايي كه امكان داشت از منزل دور شدند. در ميان تپه ها كنار بوته هاي بلند، اسماعيل زانو بر زمين زد. طنابي به دست پدرش داد و گفت: پدر جان دستهايم را همچون يك قرباني ببند و پشت سرم بايست تا به چشمهايم نگاه نكني، مبادا پشيمان شوي و به سبب مهر پدري ات از فرمان خداوند سرپيچي نمايي. ابراهيم سكوت كرد. به جوانش نگريست، به تنها فرزندش. آنگاه نام خدا را بر زبانش جاري ساخت و كارد را بر گلوي فرزندش كشيد، اما كارد نمي بريد. يكبار ديگر هم نام خدا را آورد و تكرار كرد ، باز هم فايده اي نداشت. اشك از چشمان غمگينش سرازير مي شد و در انبوه ريشهاي سفيدش مي نشست و باز هم تكرار كرد. در همين لحظه صدايي به گوشش رسيد: ( اي ابراهيم، تو از اين امتحان سرافراز بيرون آمده اي! ما قربانيات را پذيرفتيم. و اينك به جاي اسماعيل هديه ما را قرباني كن! ) ابراهيم با ناباوري و حيرت، اطرافش را مي نگريست. ناگهان قوچي را در پشت بوته ديد كه ايستاده و نگاه مي كند. به سرعت براي سپاس از خدا سجده شكري به جاي آورد و دستهاي اسماعيل را گشود. پدر و پسر يكديگر را در آغوش گرفتند و گريستند. ابراهيم به فرمان خدا قوچ را قرباني كرد و اين سنتي شد ماندگار براي تمام مسلمانها كه در عيد قربان و مراسم حج، گوسفند، شتر، گاو و ... هر چه كه در توان دارند، قرباني مي كنند. برچسبها: روزي بود و روزگاري بود. مردي بود به اسم يوسف كه از اول جواني شيفته و شيداي پول بود و چندان طول نكشيد كه پول و پله اي به هم زد. روز به روز كسب و كارش بيشتر رونق گرفت و ثروتمندترين مرد شهر شد. اما, به جاي اينكه ثروت براش آسايش بياورد, برايش غم و غصه به بار آورد؛ چون نمي دانست با آن همه مال و منالي كه گرد آورده بود چه كار كند و چطور روزگار بگذارند. يوسف تصميم گرفت بار سفر ببندد. به سفر برود و راه و رسم خوش گذراندن را از مردم دنيا ياد بگيرد. اين طور شد كه با خود خورجيني پر از طلا و جواهرات پربها برداشت. بر اسب بادپايي نشست و رو به بيابان راه افتاد. خرد و خمير از رنج سفر به قهوه خانه اي رسيد و خوشحال از اينكه جايي براي استراحت پيدا كرده از اسب پياده شد. اسبش را به درختي بست و به قهوه خانه رفت. هنوز يك فنجان چاي نخورده بود و خستگي راه در نكرده بود كه همهمه اي به راه افتاد و غوغايي برپا شد. برچسبها: ادامه مطلب با صورت گل انداخته با گامهاي خيلي بلند كه گاهي تبديل به دويدن مي شد و با چشماني كه قطره هاي اشك ، زيركانه از گوشه اش جاري مي شد ، از خيابان هم عبور كرد و به كوچه رسيد ، اصلاً نفهميد كه فاصله خيابان تا آن كوچه را چطور طي كرده است . بالاخره به خانه پدر بزرگ رسيد و با اشتياق در زد . پنج دقيقه پشت در ، ماند ، تا اينكه پدر بزرگ آهسته آهسته با كمك عصايش ، خود را به در رسانده و در را باز كرد . با ديدن مهديه ، اشك در چشمانش حلقه زد و به يادش آمد كه امروز ، روزي است كه مهديه به سن تكليف مي رسد ، همان روزي كه مدتها منتظرش بودند ، همان روزي كه قرار بود همراه مادر بزرگ جشن گرفته شود ولي حالا ... ! بعد از فوت مادر بزرگ ، همه چيز فراموش شده بود ، هيچ مقدماتي براي اين روز مهم ، فراهم نشده بود . اينها تمام چيزهايي بود كه به سرعت در ذهن پدر بزرگ ، مرور مي شد ، يكدفعه به خودش آمد و ديد كه مهديه دارد با تعجب و آرام به او نگاه مي كند . همراه هم به اتاق رفتند . صداي زيباي اذان ، از مسجد محله به گوش مي رسيد ، پدر بزرگ كنار حوض نشسته بود ، قصد وضو داشت ولي همينطور خيره به آب حوض مانده بود ! مهديه نزديكش شد و گفت : پدر بزرگ نماز بخوانيم ؟ پدر بزرگ به خودش آمد و گفت : حتماً دخترم ، حتماً ! هر دو وضو گرفتند و راهي اتاق شدند ، پدر بزرگ در صندوقچه را باز كرد ، بقچه ترمه زيبا و قديمي را از آن خارج كرد ، يكدفعه بوي ياس ، تمام فضاي اتاق را پر كرد . پدر بزرگ گفت : « دخترم ! مادر بزرگ خيلي دوست داشت اولين نماز خواندن تو را ببيند ، در ضمن به من سفارش كرده است كه حتماً چادر نماز و سجاده اش را در چنين روزي به تو هديه كنم تا اولين نمازت را با چادري كه مربوط به بهترين خاطرات مادر بزرگ است بخواني ! مهديه چادر سفيد را بر سرش كرد و سجاده مادر بزرگ را پائين تر از سجاده پدر بزرگ پهن كرد ، صورتش را هاله اي از نور پوشانيد و تركيب نور با بوي ياس ، فضاي بهشت را به خانه آورد . همينكه پدر بزرگ دستهايش را بالا برد به « قدقامت الصلوه » ، موشك عراقي به قلب خانه شان اصابت كرد و اولين نماز مهديه كوچولو ، با چادر خوشبوي مادر بزرگ ، آخرين نمازش در روز تكليفش شد ، نمازي كه پاداش آن بهشت بود ! برچسبها: آزادي پروانه ها بهار بود ، پروانه هاي قشنگ و رنگارنگ در باغ پرواز مي كردند. برچسبها: حضرت محمد (ص) پرسيدند: بلال كجاست؟ صف ها كم كم از آدم هاي نمازگزار پر ميشد. وقت نماز كه ميشد، بلال فوري به مسجد مي آمد.بعد به بالاي پشت بام ميرفت و با صداي زيبايش اذان ميگفت. -الله اكبر همه ي نگاه ها به در مسجد بود.هركس كه مي آمد ، مردم نگاهش ميكردند. فكر ميكردند بلاال آمده ، اما از او خبري نبود . بالاخره پسركي توي مسجد دويد و داد زد : بلال دارد مي آيد! پيامبر آرام شد. همه نگاه كردند به در مسجد. يعني بلال چرا دير كرده يود؟! بلال نفس نفس زنان وارد مسجد شد. يلام كرد و جلوي حضرت محمد (ص) ايستاد . حضرت با خوشرويي پرسيدند: چرا دير كردي بلال؟ بلال گفت: سر راه كه داشتم به مسجد مي آمدم گفتم خدمت حضرت زهرا (س) بروم. برچسبها:
مرد جوانی ، از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد . برچسبها: ادامه مطلب [ چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:روز پدر, ] [ 9:24 ] [ مهدی رضایی ]
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز خواهی که شود عید سعیدت همه نوروز خواهی که رسد خلعت و انعام به هر روز امروز به جز مسخره رندان نپسندند ادراک و کمالات به تهران نپسندند رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز شکل تو کند جلوه در انظار بزرگان برچسبها: ادامه مطلب
ای پدر ای با دل من همنشین ای صمیمی ای بر انگشتر نگین
ای پدر ای همدم تنهاییم آشنایی با غم تنهاییم
ای طنین نام تو بر گوش من ای پناه گریه ی خاموش من
همچو باران مهربان بر من ببار ای که هستی مثل ابر نو بهار
در صداقت برتر از آیینه ای در رفاقت باده ای بی کینه ای
ای سپیدار بلند و بی پایدار می برم نام تو را با افتخار
هر چه دارم از تو دارم ای پدر ای که هستی نور چشم و تاج سر
رحمت بارانی روشن تبار مهربانی از مانده یادگار
ای پدر بوی شقایق می دهی عاشقی را یاد عاشق می دهی
با تو سبزم،گل بهارم،ای پدر هر چه دارم از تو دارم ای پدر برچسبها: [ چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:شعر, ] [ 9:19 ] [ مهدی رضایی ]
مادر: دخترم فرهاد پسر خوبی نیس ..نمیتونه خوشبختت کنه … مادر: داری اشتباه میکنی .. دختر _ من خودم عاقلم بد و خوب و از هم تشخیص میدم … دختر با عصبانیت _ اگه اجازه ندی دیگه منو نمیبینی .. مادر با ناراحتی به در نگاه کرد … ناگهان دردی در قفسه سینش پیچید … آروم آروم به سمت تلفن رفت .. *** دختر بعد از بیرون آمدن از خانه ، به فرهاد زنگ میزند و ماجرا را برایش تعریف میکند … وقتی دختر وارد خانه میشود .. فرهاد در را آروم قفل میکن به طوری که دخترک متوجه نمیشود … وقتی دختر به هال میرود با دو پسر مواجه میشود … دختر _ فرهاد من میخوام برم دختر به مدت ۱ هفته مورد تجاوز چند نفر قرار میگیرد … دو روز بعد یه پسر در حالی که از اونجاده میگذشت او را میبیند .. دختر بعد از بهوش آمدن به خانه خودش میرود .. کاش اون دخترایی که انقدر به پسرا اعتماد دارن یکمی هم به مادرشون اعتماد داشته باشن … بهترین عشق دنیا ، مادر است….. برچسبها:
ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید : بهت گفته باشم ، تو هیچی نمی شی ، هیچی مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش انداخت ، آب دهانش را قورت داد خواست چیزی بگوید اما ، سرش را پایین انداخت و رفت برگه مجتبی ، دست به دست بین معلم ها می گشت اشک و خنده دبیران در هم آمیخته بود برچسبها: ادامه مطلب
شیطان را بستائیم ! که " دروغ " نگفت. اما " به دوست داشتن آدم تظاهر نکرد" . برچسبها:
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت. بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: «کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟» ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی برچسبها: دخترکی بود کوچک و یتیم با لباسانی فرسوده . در جوار مغازه ای نشسته بود . گذشت زمان طاقتش را در هم شکنید و وی را بر زمین انداخت . دخترک هم همچون بالشتی زمین را در اغوش گرفت ولی درد گرسنگی وی حتی اجازه ی اندک خوابی را به دخترک نداد . دل دخترک شکست و بر خود پیچید و مدام یا خدا یاخدا میگفت . ناگهان دستی لطیف او را در بلند کرد و در آغوشش گرفت و برایش غذایی خرید و پیراهن خود را رویش انداخت و رفت . دخترک سراسیمه به جلویش رفت و گفت خانم شما کی هستید؟ برچسبها: [ شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:محبت, ] [ 22:53 ] [ مهدی رضایی ]
|
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |