داستان های جذاب و خواندنی | ||
|
بخيلي خروسي کشت و به غلام خود داد و گفت: اگر از عهده ي پختن اين خروس خوب برآيي تو را آزاد مي کنم. غلام هرچه توانست جديت کرد تا شايد از بندگي آزاد شود. وقتي غذا حاضر شد بخيل آب خروس را خورد و خروس را به جا گذاشت و گفت: اگر آشي با همين خروس درست کني آزادت مي کنم. غلام شور باي خوبي تهيه کرد، باز بخيل شوربا را خورد و خروس را گذاشت و غلام را آزاد نکرد، براي بار سوم دستور داد با پيکر خروس حليمي تهيه کند و پيوسته غذاهاي رنگارنگ با اين خروس دستور مي داد و غذا را مي خورد و خروس را نگه مي داشت. بالاخره غلام به تنگ آمد و گفت: آقاي من! ديگر مرا ميلي به آزاد شدن نيست، شما را به خدا اين خروس را آزاد کنيدو بخوريد تا از دست شما راحت شود ! نظرات شما عزیزان: Nastaran&Rahele
ساعت22:09---25 ارديبهشت 1392
راستی لینکت کردیم تو هم خواستی مارو بااسم
★شَـــــــــبے پُرسِتـــآره כَر کُرِه ★ لینکمون کن
wow خیلی وبت عبرت آمیزه
برچسبها: |
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |